دانلود و خرید کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم فاطمه آریان
تصویر جلد کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم

کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم

معرفی کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم

کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم نوشتهٔ فاطمه آریان و مهنا تنگ شکر است. انتشارات متخصصان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم

کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که یک راوی اول‌شخص دارد. این راوی در ابتدای رمان می‌گوید که باری ۲۲ساله را بر روی دوش خود احساس می‌کند. او پنهانی از یک روان‌شناس وقت گرفته است. ساعت چهار عصر، او در کلینیک نشسته بود. همه‌چیز این مکان برایش تازگی داشت؛ از منشی پرانرژی آن گرفته و سالن انتظار پر از آرامش سبزرنگش که چند در بستهٔ اتاق‌های مشاوره‌اش خودنمایی می‌کرد تا آدمایی که مثل او منتظر نشسته بودند. سکوت سنگینی حاکم بود و همهٔ ۲۲ سال عمر این راوی مثل تیزر فیلم سینمایی از جلوی چشم‌هایش رد می‌شد. او کیست و این بار چیست و داستان چیست؟ رمان به آرزوهایم قول رسیدن دادم به قلم فاطمه آریان و مهنا تنگ شکر را بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب به آرزوهایم قول رسیدن دادم

«یک شب دیگه خسته شدم. به مرز جنون رسیدم و پای حرف‌های دلم نشستم. میخواستم با حرف‌های منطقی قانعش کنم دیگه اون رفته و نباید با دیدن پیراهن یه رهگذر تو خیابون منو یاد اون بندازی و روزمو به گند بکشی. تا دهن باز کردم فریاد زد: خفه شو حرفی رو نزن که باورش نداری، هیچ‌کس ندونه من که میدونم دوسش داری، چرا شما آدم‌ها همه تقصیرها رو گردن دل میندازین؟ تا چیزی میشه میگین دلمون زبون‌نفهمه، دلمون نمیفهمه اون رفته. اتفاقاً برعکس اونی که نمیفهمه اون شخص الان نیست، خودتونین نه دل. خودتون دوست دارین با این حرف‌ها سرتونو شیره بمالین. جامون عوض شد. به جای اینکه من قانعش کنم، اون قانعم کرد. شاید که نه قطعاً حق با دلم بود. اینجا تو اتریش بعد تمرین‌هامون انقدر خسته میشدم که حد و اندازه نداشت. یه جورایی ده برابر تلاش‌هام تو ایران اینجا داشتم از جون مایه می‌ذاشتم، ولی باز هم رهبر اتریشی‌مون ناراضی بود و سقف رضایتش از من به‌سادگی به دست نمیومد. کم‌کم داشتم به حرف‌های سهیل ایمان میاوردم. اون روزایی که تازه سودای رفتن تو سرم بود و با سهیل درمیون گذاشتم بهم گفت: ببین گندم موفقیت به اندازه کافی تو کشور خودمون سخت هست و خودت سختی‌هاشو چشیدی و باهاشون دست و پنجه نرم کردی، ولی همه این سختی‌هایی که کشیدی صد برابر که نه هزار برابر تو کشور دیگه سخت‌تره. خیلیا با فکر موفق شدن تو خارج از کشور رفتن و سر از آشپزخونه پیتزافروشی کوچیک تو اون کشور درآوردن؛ درصورتی‌که میتونستن همین‌جا موفق‌ترین آدم تو حرفه خودشون بشن. درد غربت و تنهایی یه طرف، تلاش‌های شبانه‌روزیت برای اثبات خودت به مردم اون کشور هم یه طرف. فقط میتونم بگم ای کاش به حرفش گوش میکردم. نه اینکه از اومدنم ناراحت باشم ها نه اصلاً، ولی گاهی دلتنگی بدترین درد دنیاست، باعث میشه کل باورهات زیر سؤال بره. دلم عجیب تنگ بود برای تک‌تک پلک زدن‌های سهیل. نفس کشیدنش، اخم کردنش، انقدری که تمام مکالماتمون رو هر لحظه توی ذهنم مرور کنم تا کمتر آشوب باشم و حس کنم هنوز بهش نزدیکم و اما خونواده‌ام سرمایه زندگیم که دوری ازشون برای اولین بار داره بهم فشار میاره. دلم میخواست کنارشون باشم، حتی باهام بدخلقی کنن، ولی باشن. دلم حتی برای خوابیدن روی تختم و نفس کشیدن و قدم زدن تو خیابون‌های شهرم، برای کافی‌شاپ خاطره‌انگیز و ماهور و علی و حتی واسه روزهای نبودن اشکان تنگ شده، ولی خب هر سختی‌ای قطعاً یه آسونی داره منم به وقتش موفق می‌شم. اون موفقیت انقدر بزرگه که همه این دلتنگی‌ها رو می‌شوره میبره. به خودم امید میدادم.

روز اجرا، روز خیلی خاص و افتخارآمیزی برام بود. روزی که تو دلم آشوبی بود که فقط خدا میدونست و بس. انگار بار اول بود که اجرا دارم. من تک‌نواز این گروه بزرگ بودم که توی این اجرا قرار بود خیلی مورد توجه قرار بگیرم. استرسم همراه با لذت بود. یاد اولین اجرا افتادم. وقتی که با استرس قدم میزدم و به خودم امید میدادم، چقدر همه چیز فرق داشت. حس انتقام چقدر پررنگ بود. اشکان چقدر پررنگ بود و دیگه نه‌تنها کم‌رنگ شده، بلکه حتی وجود نداره. به جاش، نه نه جای اون که نه، ولی ذهنم فقط حول محور یک اسم می‌چرخید. دیگه انتقامی نبود. حس بدی نبود. فقط اسمش تو ذهنم دور میزد که کاش بود، که کاش باز روی صحنه چشم که میگردوندم پشت پیانو میدیدمش. همون‌طور ریلکس مثل همیشه انگشت‌هاش رو ماهرانه میرقصوند رو کلیدهای سیاه و سفید. کلیدهاش سیاه و سفید بود، ولی با هنرش دنیای سیاه منو رنگی میکرد. دلم رفته بود پی حس و حال اون روزها و سراسر آرامش شده بودم. گاهی تو دلم یک صدایی بلند فریاد میزد که شاید هنوزم دیر نشده که بهش بگی، ولی چه گفتنی؟ به کی بگم؟ به کسی که نیست؟ تو ذهنم با خودم حرف میزدم که یکی از بچه‌ها اومد و گفت: کجایی؟ حواست نیست ها! بدو بریم نوازنده‌ها رفتن روی استیج.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۰۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۴۴۶ صفحه

حجم

۲۰۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۴۴۶ صفحه

قیمت:
۱۱۲,۵۰۰
تومان