کتاب دوباره زندگی
معرفی کتاب دوباره زندگی
کتاب دوباره زندگی مجموعه داستانی از شیوا شرافت است و انتشارات ویکتور هوگو آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب دوباره زندگی
داستان کوتاه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
کتاب دوباره زندگی مجموعه داستانهای کوتاه شیوا شرافت است. عناوین این داستانها از این قرار است:
روز آزادی
خانه پیرمرد
عروسک
رودخانه
رد پا
قلب
مادر
خواندن کتاب دوباره زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دوباره زندگی
«زنی سالمند در حالی که پریشان و منتظر به نظر میرسید بر پله یکی مانده به آخر مشرف به مطب پزشک نشسته بود و با یک دستش چادر رنگی اش را نگه داشته بود که در باد رها نشود و با دست دیگرش در حالی که زیر لب ذکر میگفت مهره های تسبیح را حرکت می داد.
به حرفهای دکتر فکر میکرد. دکتر به او گفته بود به زودی باید خود را برای یک عمل جراحی مهم آماده کند و اگر این موضوع را باز هم پشت گوش بیندازد انگار که با جان خود بازی کرده است.
در حال و هوای خودش بود که صدای بوق ماشینی که به او نزدیک میشد را شنید. صدای بلند و نابهنگام بوق ماشین، لرزه ای خفیف در تن رنجورش ایجاد کرد.
راننده ماشین، پسر بزرگترش بود. شیشه ماشین را تا نیمه پایین کشیده بود و از چند متر آن طرف تر اشاره ای به مادر پیرش کرد تا به سمت ماشین بیاید.
مادر یا علی گفت، دستانش را به نرده های پلکان مطب گرفت و به سختی از جایش بلند شد. با گام هایی آرام و شمرده به سمت ماشین پسرش حرکت کرد.
به محض آنکه بر روی صندلی نشست و ماشین حرکت کرد، پسر پرسید: مادر جان چه خبر؟ دکتر چی گفت؟ چیز مهمی که نبود انشالا؟
مادر خواست لب باز کند و آنچه بر او گذشته و آنچه دکتر به او گوشزد کرده بود را بر زبان بیاورد اما پسر که خود از او این سوال را پرسیده بود مانع از سخن گفتن او شد و با لحن طلبکارانهای گفت: البته مادر من شما که ماشالله سن و سالی ازت گذشته الان انقدر اوضاع و احوال مملکت واسه مردم سخت شده که جوانهای بیست سی ساله هر کدوم هزار تا درد و مرض دارن. حقم دارن، طرف صبح تا شب بلانسبت شما مادر جان، مثل سگ کار میکنه آخرشم هشتش گرو نه شه. یکیش خود من، باورت می شه من دیشب یه ساعت هم چشم رو هم نذاشتم؟»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه