کتاب خاطرات هر کجا
معرفی کتاب خاطرات هر کجا
کتاب خاطرات هر کجا نوشتۀ فرهاد طاهری است. این کتاب را انتشارات اریش منتشر کرده است.
درباره کتاب خاطرات هر کجا
خاطرات هرکجا گزیدهای است از نوشتههایم در نوع ادبی خاطرهنگاری که بیشتر آن را در طی سالهای ۱۳۹۱ تا ۱۴۰۱ نوشته شده است. بعضی از این نوشتهها، در مجلات و رسانهها و در صفحهٔ فیسبوک، با ویرایش و درنظرگرفتن ملاحظاتی که به حذف جملات یا عبارات و بندهایی بسیار انجامیده بود، پیشتر نیز منتشرشده است. در این کتاب، البته روایت اصلی و بیحرف آن نوشتهها به انضمام خاطراتی دیگر که تاکنون هرگز منتشر نشده، مجال انتشار یافته است. درواقع تمام مطالب این کتاب که بر اساس تاریخ تدوین و نگارش فصلها نیز مرتب شده، اولینبار است که تقدیم خوانندگان میشود.
خواندن کتاب خاطرات هر کجا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به خواندن خاطرات میتوانند از مخاطبان این کتاب باشند.
بخشی از کتاب خاطرات هر کجا
«گمان میکنم یکی از سهشنبههای دیماه ۱۳۷۱ بود؛ حوالی ظهر. در هوایی سرد و گرفته که برفی هم آرام میبارید، با استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در حال قدمزدن و تماشای کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه تهران بودیم. درست در مقابل انتشارات زمان بودیم و استاد نیز گرم سخن بود. ناگاه استاد بیخویشتن، بهجانب شخصی بلندقامت - که در دستی چند کتاب و در دستی دیگر بستهای نان داشت و بیتوجّه به رهگذران به دوردستها مینگریست - تند قدم برداشت و با تواضع و خطابِ "جناب استاد سلام عرض کردم"، رشتهٔ سخن خود را با من برید. من کمی دورتر ایستادم. با اشارهٔ استاد، نزدیکتر و با محبت خاص او به آن شخص معرفی شدم. استاد شفیعی گفت: «آقای... از جوانان... و دانشجوی... ادبیات فارسی دانشگاه تهران و اهل تاکستان». آن شخص گفت: «پاکستان؟» استاد فرمود: «خیر، تاکستان». ایشان گفت: «تاکستان خودمان؟» استاد گفت: «بلی». بعد از احوالپرسیِ آن دو از هم دکتر شفیعی از "کتابفروشی" پرسید. با خود گفتم ایشان حتماً یکی از ناشران یا کتابفروشان مقابل دانشگاه هستند. با رفتن او بیدرنگ نام ایشان را پرسیدم، استاد با لحن غرورآمیزی گفتند: «استاد ایرج افشار». از" کتابفروشی" پرسیدم. استاد فرمود منظورم "کتابفروشی تاریخ" بود که از آنِ بابک افشار، فرزند استاد است و نشانیاش را نیز داد. صبح فردای همان روز، بهجای کلاس دانشکدهٔ ادبیات، به کتابفروشی تاریخ رفتم. کتابفروشیای بود غیر از آنچه تا آن روز میرفتم؛ هم از نظر شیوهٔ عرضهٔ کتاب به مشتریان، و هم از نظر رفتار فروشنده و محبتش در پاسخ به سؤال مراجعان و برآوردن خواستهٔ آنان. محلی نبود که دونبش یا بر خیابانِ اصلی باشد. ویترین نمایش کتاب نداشت و گردانندگانش نیز به چشم سودبری به کتاب و خواستارانش نمینگریستند. آپارتمانی بود در طبقهٔ دوم ساختمان فروردین، مقابل سینما سپیده که با فشار تکمهٔ زنگ، در با لبخند پیری که «حسینی» صدایش میکردند، گشوده میشد. جز این، اگر خود نمیخواستی، فقط در پرداخت وجه کتاب بود که کلامی ردّوبدل میشد. هیچکس به دیگری کاری نداشت. خود میتوانستی بهراحتی از قفسههای متنوع کتاب که موضوعی مرتب شده بود، هر کتابی برداری، ورقی بزنی و اگر پشیمان شدی، کتابی دیگر برگزینی یا بیهیچ واهمه و حیایی اصلاً کتابی نخری. ترشرویی یا نگاه ناامیدی فروشنده، از اینکه سودی به او نرساندهای، در کار نبود. در آن روز، من تمام غرق تماشا بودم و ورق زدن؛ زمان چقدر زود گذشت. مجالی برای تدبیر کدامیک را باید خرید نگذاشته بودم. بیآنکه به قیمتها توجّه کنم یا دستی به جیب برم، چند کتاب برداشتم. وقت حساب از شرمندگیِ خالی بودن انبان به اقتضای تهیدستی و آزادگی روزگار دانشجویی، دو کتاب را به جایش برگرداندم. سؤال حسینی بود که چرا آن کتابها را برنداشتی. من هم در جواب و هم در سکوت مردد بودم، اما صداقت را بهترین جواب دانستم.»
حجم
۲۲۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۲۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه