کتاب دلماه
معرفی کتاب دلماه
کتاب دلماه دلنوشتههایی نوشتهٔ پریاسادات پورافضلی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب دلماه
شعر و دلنوشته یکی از راههای انتقال احساسات است. شاعر برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و شعر همین زبان است. با شعر از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که قرنها شاعران در شعرشان بازگو کردهاند.
شعر معاصر در بند وزن و قافیه نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. شاعر در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب دلماه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران دلنوشتههای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دلماه
«و من آن دخترم از تبار و خطهی تلاقی دریا و کویر، جایی در جنوبیترین نقطهی کشور (کشور همسایه) جایی مابین دریای عمان و خلیج فارس.
دختری که ندانست در این حوالی و غربت چطور ادبیات فارسی را بر روی دفتر نقش کشید.
دخترکی دلنازک که در اوایل جوانی عاشقی کرد، برد، باخت و کنار کشید.
دختری که بوی کویر و دریا او را همیشه عاشق و عاشقتر از گذشته نگاهداشت؛ کسی که نوشتههایش از عمق وجودش تراوش میکند تا بگوید از برد و باختهای زندگیاش.
این مجموعه تنها گوشهای از دلنوشتههای این دختر دلبسته و دلشکسته است.
من این گوشه نشستهام و شما را نگاه میکنم که هرکدام با کولهباری از خاطرات و عاشقیکردنهای جورواجور در عمق این نوشتهها کنکاش میکنید و یا خود را مییابید و یا او را که نباید!
منجلابی از ابهام
هیچگاه تنهایی را درک نکردم، یک چیز برایم مبهم است؛ اینکه چرا در این تنهایی کذایی دیگران برایم پررنگتر میشوند، آنقدر پررنگ که گویی از واقعیت هم به من نزدیکترند، خندههایشان، گفتههایشان و حتی غصههایشان.
بیشتر از پیش به آنها احتیاج دارم، آخر تنها زمانی است که لعنتیها یکطرفه حرف میزنند و من هرچه دستوپا میزنم
صدایم به آنها نمیرسد.
بیقراریهای من
من همچون آن دریای مواجم، که حفظ آبرو دارد، ولی در دل پرتلاطمش پر از رقص و پایکوبی امواج است. دریایی که آرام و قرار از کف داده و یا همچون گلی که هر روز چشمانتظار نوازش باغبان است، تا نمیرد. بیا جانا چند لحظه به من بنگر و بعد مثل همیشه بیهیچ نگاهی یا حتی حرفی برو؛ فقط برای اینکه عصیان نکنم، میدانی با طغیان من کل شهر به زیر آب میرود؟!
احساس ابدی
بعضی وقتها باید چند قدم برگردی به عقب و با زاویه دید بازتر به جلو نگاه کنی و ببینی برای کی یا چی اینطور دویدی، دست کشیدی، ... تغییر کردی، تنها شدی و ...
الان دلم فقط یک صندلی راک چوبی میخواهد که رویش تاب بخورم و فکر کنم؛ در این مابین چشمانم به سقف خیره میشود و امان، امان از رنگ چشمانت که بر من چیره میشود، صندلی راک چوبی به چه کار؟!
بلند میشوم و دوستداشتنت را ادامه میدهم.
فریاد بیصدا
سکوت سختترین فریادهاست، این فریاد بیصدا، این بغض بیگریه گلویم را به درد آورده، بدون هیچ حرفی حنجرهام سوز گرفته؛ سوز و دردی که نه گفتم و نه کسی شنید!
آری این حنجره سالهاست با بغض با خودش حرف میزند، ولی بیچاره باز جز سکوت در برابر گرگهایی که نشستند تا از هر کاهی کوه بسازند، راهی نمییابد.
عبادتی بیپروا
من خدایی دارم به بزرگی لبخند بیپروای یک کودک؛ همان بزرگی که در تمام لحظات بیباکیام دستم را میگیرد و مرا میبرد همانجا که باید! من گم نمیشوم! زمین نمیخورم!
به پای پاکی همان لبخند کودکانهام
که بر روی زمین و زمان نقش بستهام. تو که خدایت کوچک است!
چرتکههایت را فراموش نکن!
حساب کن! کتاب کن!
چون خدای کوچک تو دستهایش به دستهای تو نمیرسد.
انتظاری در دل غروب
این روزها غروبها برای من همه غروب جمعه است. منتظرم، انتظاری تلخ و سیاه، بسان گمشدهای در بیابان که برای همه دست تکان میدهد تا یک نفر او را به مقصد برساند.
کجایی ای دوست؟! مگر نمیدانی من به بهای شنیدن نفسهای تو راهم را کج رفتهام؟! میدانم تا تو برسی من از شدت بیقراری نفسهایم از پا افتادهام، ولی در این حال غروب جمعه باز هم همان غروب خواهد بود، نه دلگیرتر و نه تلختر، فقط کمی خلوتتر، آن هم به اندازهی عرض شانههای من.»
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه