دانلود و خرید کتاب کوره راه رهایی عادل محرمی زمانی
تصویر جلد کتاب کوره راه رهایی

کتاب کوره راه رهایی

معرفی کتاب کوره راه رهایی

کتاب کوره راه رهایی نوشتهٔ عادل محرمی زمانی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است. کوره راه رهایی کتاب اول از سه‌گانه ریسمان است.

درباره کتاب کوره راه رهایی

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب کوره راه رهایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب کوره راه رهایی

«در خانه‌ای نزدیک به جنگل؛ اوایل نیمه شب

پسری با اندامی زیبا و چهره‌ای دلنشین، رو به روی پسری با شناسه‌هایی بالعکس او نشسته‌بود. لاغر و بی‌توان، گویی استخوانی است با روکشی چروکیده و بی رنگ؛ ولی حسی مانند نزدیکی به درخشش خدای یکتایشان دارد.

هی آناگ! چرا چیزی نمی‌خوری، می‌ترسی؟

با نگاهی عاری از احساس پاسخ داد: «تو که جوابشو می‌دونی؛ پس دیگه چرا می‌پرسی؟»

می‌خوای حواست دست خودت باشه؟ بازم به این ربطی نداره که تا چیزی رو تجربه نکنی نمی‌دونی چه اتفاقی برات می‌افته؟

وقتی می‌تونم تجربۀ کسی مثل تو رو ببینم چرا باید تجربه‌ش کنم؟

پسر با نگاهی معنادار متصدی خانۀ گردهمایی را نگاه کرده و در خواست نوشیدنی دیگری می‌کند.

کمی پس از باز شدنِ درِ خانۀ گردهمایی، آتروپات داخل می‌شود. به سمت برادرش می‌دود و می‌گوید: «هی آناگ! ایندرا ها. دیدمشون همونایی که مامان همیشه می‌گفت!!!»

مگه من نگفتم دنبال من راه نَیُفت، پیش خاله آنا باش!؟ اینجا جای بچه‌ها نیست.... خیال بچگانه هم برای خودت نباف.

اما تو خودت می‌گفتی دوست داری ببینیشون. در ضمن مامان به تو هم می‌گه بچه.

با خشمی ناشی از لبخند تمسخرآمیز اطرافیان، محکم دست برادرش را می‌گیرد و می‌گوید: «باشه بیا ببرمت؛ فقط خفه شو.»

از آنجا خارج و پس از طیّ مسافتی، وارد شهر می‌شوند. به سمت دره‌ای بزرگ می‌روند که دو تکۀ شهر را توسط پل‌های متعددی برای تخلیه به هم وصل می‌کند.

با خشمی فزون‌تر، برادرش را به سمت جلو پرت می‌کند و می‌گوید: «بیا کجاست؟!! اینا همه‌ش خرافات و افسانه و داستانه برا ترسوندن بچه‌ها. حداقل یه ذرّه بزرگ شو؛ بچه بودن به مامان کمکی نمی‌کنه.»

برادر با نگاهی بغض‌آلود به سمت شهر دوید.

دست آتروپات را می‌گیرد، چشمانش را به سمت دیگری کج می‌کند و با صدای بسیار آرام می‌گوید: «داداش کوچولو ببخشید.»

برادر کوچک بدون توجهی، واژگانی گریه‌وار و گنگ بر زبان می‌رانَد و می‌گریزد.

پسرک زیر لب با غرولند گفت: «برو به درک! نمی‌دونم چرا اصلاً آوردمت. گند زدی به شبم، از این بدتر نمی‌تونست بشه.»

اصلاً چطوری تا اینجااومدم؟ به درک!

آناگ نشسته به تکه سنگ نسبتاً بزرگی تکیه می‌دهد و در تلاش برای استراحت، پلک‌هایش را بر هم می‌نهد. در خیالش به پدرش فکر می‌کند. آنکه وارٍث چه خصوصیاتی است. در همین اندیشه به اینکه وقتی بزرگ‌تر شد و هنگام ورود به ارتش وارد کدام دسته شود؛ حتی تک تک جزئیات زره و اسلحۀ خود و این رؤیا را خیال‌پردازی و تصور می‌کند.

پاسبان شاه چه پاژنام زیبایی برای رؤیاباف کوچک. خیال‌هایی پوچ را تا خواب رفتن در سر می‌گذراند.

زمان اندکی که می‌گذرد. با بوی نامطبوعی از خواب بلند شده و متوجه نوری از سمت شهر خود می‌شود، بی دلیل، حالتی وحشت زده بر چهره‌اش نقش می‌بندد و با سرعت به سمت شهر می‌دود.

وقتی می‌رسد و به روبه‌رویش می‌نگرد، سیمایش بی‌احساس می‌گردد و چشمانی پر از ترس در او پدیدار می‌شود. در جستجوی برادر، چشمانش دو دو می‌زنند، نگاهش را مدام چرخانده و صدایش می‌کند. در همان لحظه با دیدن سینۀ خونین، خواستۀ وی خشکش می‌زند. ذهنش برای حرکت یاری نمی‌کند؛ تنها نظاره‌گر با خود می‌گوید: «باید برم باید، باید، باید!» اما تغییری ایجاد نشده‌است و نور زندگانی دیگری از بین می‌رود.

سوی فریادی ناپیداست، ولی تازه به صدای جیغ کشان مادر آگاه می‌شود. تنها جار را تشخیص می‌دهد: «این صدای مادره باید باشه» پیش از جمع و جور کردن حواس خویش، دیگر آوایی در هوا پخش نمی‌شود.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۴۶۶ صفحه

حجم

۲٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۴۶۶ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان