کتاب دختری که زیر باران میرقصید
معرفی کتاب دختری که زیر باران میرقصید
کتاب دختری که زیر باران میرقصید نمایشنامهای نوشتهٔ نیما ولی زاده است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب دختری که زیر باران میرقصید
نمایشنامه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با نمایشنامه از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
نمایشنامهٔ معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب دختری که زیر باران میرقصید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران نمایشنامههای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری که زیر باران میرقصید
(تمامی صحنهها بهجز صحنهی آخر در اتاق ادوارد اتفاق میفتند. این اتاق یک اتاق کوچک و قدیمی با دیوارهای خاکستری میباشد. یک تخت زهواردررفته، یک گنجهی قدیمی کنار تخت، یک صندلی، یک آینهی دیواری و یک کتابخانهی قدیمی با چند جلد کتاب، وسایل اتاق را تشکیل میدهند. در صحنهی اول بعد از روشن شدن صحنه ما ادوارد را میبینیم که بر روی تخت دراز کشیده است)
ادوارد (بعد از چند لحظه با ترس از خواب میپرد): دوباره همون خوابو دیدم. این خوابای لعنتی تمومی نداره. همشون مثل همن. انگار هر شب باید همین خوابو ببینم. باید دکتر روانشناسمو عوض کنم. این یکی هم مثل بقیه یه آشغال به درد نخوره و فقط بلده این قرصای لعنتی رو به من بده (قوطی قرصها را از روی گنجهی کنار تخت برمیدارد) آبیا هر هشت ساعت یه بار و قرمزا قبل از خواب. قرصا رو درست خوردم. دیگه این قرصای مزخرفو نمیخورم (قوطی قرصها را به دیوار اتاق میکوبد. قوطی باز شده و قرصها روی زمین میریزند. سیگاری روشن میکند) همش تقصیر اون پروندهی کوفتیه. نباید اون پرونده رو قبول میکردم. برای شروع کار واقعاً سنگین بود و چیزی غیر از فشار روانی برام نداشت؛ اما از یه نظرم بخوای حساب کنی پروندهی بدی نبود . لااقل برام خوششانسی آورد. اسمم رفت تو لیست بهترین کارآگاههای شهر و عکسمو رو جلد تمام مجلات چاپ کردن. حالا من اینجام. بدون هیچ پروندهای و معتاد به این نیکوتین لعنتی. (نگاهی به قرصهای روی زمین میندازد) چه قرصهای خوشگلی. وقتی زیر نور چراغ بهشون نگاه میکنی، اونقدرم بد به نظر نمیرسن. ولی همشون یه مشت آشغالن. بهتره خودمو تو الکل و سیگار غرق کنم و دیگه پیش هیچ دکتر روانشناسی نرم. آره! از فردا همین کارو میکنم. گور بابای دکترای روانشناس و این کتابای آشغالی که میخونم (با عصبانیت از جایش بلند شده و به سمت کتابخانه میرود. کتابی از قفسهی کتابخانه برمیدارد) اینو ببین. یه نویسنده با کتوشلوار و یه لبخند مسخره. حالم از قیافش به هم میخوره. بزار ببینم اسم کتابه چیه (کتاب را زیر نور چراغ میگیرد) خودت را بشناس! چه آشغال مزخرفی (کتاب را به گوشهی اتاق پرت میکند و کتاب دیگری برمیدارد) این یکی هم آشغاله (کتاب را به گوشهی اتاق پرتاب میکند و کتاب دیگری برمیدارد) این یکی که واقعاً مزخرفه. فقط به درد این میخوره که بعد از هر بار دستشویی رفتن خودتو باهاش تمیز کنی. این یکی هم همین طور (چند کتاب از قفسهی کتاب برداشته و به گوشهی اتاق پرتاب میکند. لبخند رضایتی زده و در آینه به خود نگاه میکند) منو ببین. چرا این شکلیم. این چه موهاییه. دماغم از چیزی که فکر میکردم بزرگتره و پای چشمام بدجوری گود افتاده. رنگ صورتم مثل یه مرده شده. فکر کنم فشارم افتاده. گور باباش! بهتره یه سیگار دیگه بکشم (سیگار دیگری روشن میکند)
ریموند (بر روی صندلی و در قسمت تاریک صحنه نشسته است): حالت چطوره؟
ادوارد (شوکه شده و اندکی با ترس): صدای کی بود؟ هوی با توام. من لعنتی یکی از بهترین کارآگاههای این شهرم و تفنگم همیشه پیشمه. ایناهاش (اسلحهای از جیب لباسش درمیآورد) خودتو نشون بده. مگه با تو نیستم
ریموند: من اینجام. روی همین صندلی گوشهی اتاق نشستم. میخوای منو ببینی؟»
حجم
۱۰۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۰۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه