کتاب تنها نمان
معرفی کتاب تنها نمان
کتاب تنها نمان نوشتۀ طیبه نجفی است. این کتاب را انتشارات خط مقدم منتشر کرده است. این اثر حاوی خاطرات همسر فردی موسوم به شهید مدافع حرم است.
درباره کتاب تنها نمان
کتاب تنها نمان حاوی خاطرات «مریم امجدیان»، همسر شهید مدافع حرمی به نام «ابوذر امجدیان» است. این اثر با زبانی داستانگونه، زندگی راوی را روایت کرده است. کتاب از اوایل جوانیِ راوی آغاز میشود و از چگونگی آشنایی و ازدواج راوی با ابوذر امجدیان میگوید؛ از دوران عاشقی پنجساله و مدت زندگی در کنار مردی که همسرش را عاشقانه دوست داشته است، اما دفاع از حرم حضرت زینب (س) دلیلی میشود که از عشق چندسالهاش بگذرد. در کتاب تنها نمان لابهلای خاطرات مریم امجدیان، مخاطب با خصوصیات اخلاقی ابوذر امجدیان آشنا میشود و کسی را پیش روی خود میبیند که در عین عاشقی و شیطنتها، همهٔ فکر و ذکرش دفاع بوده است. او بهگونهای رفتار میکرد که تا روز اعزام نیز کسی از اعضای خانوادهاش مطلع نمیشود میخواهد چه کند.
خواندن کتاب تنها نمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به سرگذشت شهیدان کتابی خواندنی و جذاب است.
بخشی از کتاب تنها نمان
«زندگی توی روستا، سختیهای خودش را داشت. زنها همپای مردها کار میکردند. بماند قصهٔ مادرم که یکتنه بار زندگی را به دوش میکشید. پدرم در زاهدان کار میکرد؛ رانندهٔ کامیون بود. معمولاً بهار و تابستان توی سهنله میماند و کشاورزی میکرد. پاییز که میشد، بذرهای گندم و جو را میکاشت، چند روز استراحت میکرد، ما را میبرد گردش، و بعد راهی زاهدان میشد. بابا، دیربهدیر میآمد روستا. چه شبها که کنج خانه کز میکردم! ساز دلتنگیام که کوک میشد، مادرم به سراغم میآمد و مرا دلداری میداد. سرم را روی پاهایش میگذاشتم و از غم دوری بابا اشک میریختم. به بابا خیلی وابسته بودم. از همان اول هم رابطهٔ من و آقا جور دیگری بود؛ مرا بیشتر از همه دوست داشت، قربانصدقهام میرفت، وقت رفتنش جور دیگری سفارش مرا به دادا میکرد و سوغاتهای زیادی برایم میگرفت. آخرین سوغاتش یک کیف سامسونت بود. میگفت «مریم، واست کیف گرفتهام. تو خانم دکتر خودمی!». آقا خیلی دوست داشت من پزشکی بخوانم. معدلم خوب نشد، و بهرغم میل قلبی مجبور شدم رشتهٔ انسانی را انتخاب کنم. سرگرم درسومشق بودم. بیشتر وقتم با مطالعه سپری میشد.
چند وقتی از ازدواج خواهرم لیلا میگذشت. تا لیلا توی خانه بود، دست به سیاهوسفید نمیزدم. بعد از عروسی او، توی کارهای خانه به مادرم کمک میکردم. اواسط شهریور با مادرم رفتیم بازار، یکدست مانتو و شلوار مدرسه خریدیم. کتابهایم را چسب گرفتم. مثل همیشه منتظر پاییز نشستیم. ماه شعبان بود. مسجد روستای ما زیاد جشن میگرفت. از سوم شعبان تا نیمهٔ شعبان جشن داشتیم. بیست و چهار شهریور ۱۳۸۴، درحالیکه هوای پاییز در سر داشتم، کارهای خانه را انجام دادم؛ حیاط را جارو کردم، دستی به سر و روی گلها کشیدم و ظرفها را شستم. سپس با دخترعمویم توی کوچه نشستیم. معمولاً بعدازظهرها یکی دو ساعت توی کوچه مینشستیم و صحبت میکردیم. هر وقت حرف ازدواج میشد، میگفتم «حالا زوده، من دلم میخواد دیرتر ازدواج کنم.». دلم میخواست همسرم پاسدار باشد؛ چون از رفتار و منش آقا رضا، شوهر لیلا، خیلی راضی بودم. فکر میکردم همهٔ پاسدارها خوشاخلاق و خانوادهدوست هستند. با دخترعمویم گرم صحبت بودیم که یکدفعه با ابوذر روبهرو شدم؛ پسری خوشرو، مرتب و خوشتیپ. قیافهٔ بانمکی داشت. لباس آستینکوتاه راهراه و شلوار پارچهای مشکی پوشیده و موهایش را بالا زده بود. یک زنبیل در دستش بود؛ گویا میخواست به باغشان برود. در نگاه اول، به نظرم جذاب و دلنشین آمد. سرم را پایین انداختم و دم در حیاطمان نشستم. خجالت میکشیدم به او نگاه کنم. سرم را که بلند کردم، دیدم دارد به من نگاه میکند. چند قدم راه میرفت، بعد پشت سرش را نگاه میکرد. خجالت کشیدم. فوری رفتم توی حیاط، و در را بستم.»
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه