کتاب برای زندگی سرشار از موفقیت احمق باشید

کتاب برای زندگی سرشار از موفقیت احمق باشید نوشتهٔ رنزو روسو و ترجمهٔ وهاب سجادی و ویراستهٔ معصومه امیرخانی است و انتشارات نسل نواندیش آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب برای زندگی سرشار از موفقیت احمق باشید

کارآفرینانی که خود را برای دستیابی به رویاهایشان به‌خطر می‌اندازند،‌ برای سبقت گرفتن از دیگران، تعهد، خطرپذیری و پذیرش شکست احتمالی قابل تحسین‌اند. زیرا برای بهبود جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، نقشی جدی ایفا می‌کنند.

رنزو روسو کارآفرین مجربی است که طی سی سال، شرکت بین‌المللی‌ای را تاسیس کرد که قبل از آن به‌نظر می‌رسید آمریکایی‌ها برای همیشه در زمینهٔ فعالیت آن برتری خواهند داشت. او با آزمون‌وخطا و براساس این عقیده به موفقیت دست یافته است: «احتیاط نمی‌تواند منجر به نوآوری شود، بلکه خطرپذیری به تکامل می‌انجامد.» این کتاب شامل چند داستان است که فلسفهٔ روسو را بیان می‌کند. روسو درصورت نیاز، رفتارهایی را انجام می‌دهد که افراد مصمم و پرهیجان برای رسیدن به بلندپروازانه‌ترین اهداف خود، انجام می‌دهند.

روسو فقط در حرف احمق نیست؛ او به تعاریف فرهنگ لغت دربارهٔ این کلمه توجه نمی‌کند که گفته‌اند: «به کسی که از هوش اندکی برخوردار است احمق گفته می‌شود.» روسو معتقد است :«وقتی گردهمایی تبلیغاتی احمق باشید، به پایان برسد، فلسفه‌ای الهام‌بخش در هستهٔ شرکت نقش خواهد بست.» او فیلسوفی است که به مردم آموزش می‌دهد؛ مبهوت آن‌چه رخ می‌دهد، شوند و دیگران را متحیر کنند.

یکی از رازهای بزرگ موفقیت شرکت‌هایی که به‌صورت خانوادگی اداره می‌شوند، توانایی توسعهٔ ارزش‌هایی است که در مسیر جدیدی شکل گرفته‌اند. او فلسفهٔ خود را نه‌تنها به فرزندانش، بلکه به کارکنانش نیز آموزش داده است. این کتاب پر از خاطراتی دربارهٔ طراحان، نمایندگان تبلیغاتی و کسانی است که خود را به لبه نزدیک کردند، بدون اینکه بیفتند و آموختند که چگونه دیگران و خودشان را متحیر کنند. هدف روسو در این کتاب، تعامل با خوانندگان بالقوه است تا فلسفه‌ای را شرح دهد که موفقیت شرکتش براساس آن شکل گرفته است. خوانندگان این کتاب، حقیقت مهمی را درخواهند یافت که هیچ کارآفرینی بدون آن رشد نمی‌کند. گاهی باید تصمیماتی اتخاذ شوند که شاید سایر شرکت‌ها آن‌ها را احمقانه بدانند.

آیا اولین فروشگاه خود را در نیویورک، درست در خیابانی افتتاح می‌کنید که رقیب اصلی‌تان در طرف دیگر آن مشغول کار است؟ روسو با چنین اقدامی به نتایج بسیار موفقیت‌آمیزی دست یافت.

خواندن کتاب برای زندگی سرشار از موفقیت احمق باشید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به کسانی که می‌خواهند زندگی متفاوتی داشته باشند پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب برای زندگی سرشار از موفقیت احمق باشید

«عدهٔ زیادی نمی‌دانند که من در مزرعه بزرگ شده‌ام. به اصالتم و آن‌چه در عمل آموخته‌ام (آموختم چه موضوعی در زندگی اهمیت دارد؛ موضوعاتی مانند وقار و احترام به دیگران) افتخار می‌کنم.

مزرعهٔ والدینم در شهر کوچکی به‌نام بروگین در پو ولی و در شصت مایلی (یک‌صد کیلومتری) محل فعلی شعبهٔ مرکزی دیزل واقع شده است. این منطقه در دوران کودکی‌ام به‌قدری فقیرنشین بود که تنها دو دستگاه تلویزیون در آن وجود داشت (یکی در کافه و دیگری در محل نگهداری اموال عبادتگاه)‌. تنها یک خودرو در شهر وجود داشت که دوهزار نفر را جابه‌جا می‌کرد. یکی از مضحک‌ترین داستان‌های کودکی‌ام، در رابطه با شغل آینده‌ام اتفاق افتاد. از بودن در فضای آزاد لذت فراوانی می‌بردم؛ اما به مطالعه در کنار دوستانم هم بسیار علاقه‌مند بودم. دوستم والتر که همواره بهترین شاگرد کلاس و انسانی فوق‌العاده بود، یکی از خرگوش‌هایی را که پدرش پرورش می‌داد به من داد. شاید آن‌ها خرگوش‌ها را فقط برای گوشتشان پرورش می‌دادند، اما من به‌قدری مجذوب فرایند پرورش آن‌ها شده بودم که والتر را مجبور کردم همهٔ روش‌های پدرش را به من بیاموزد. چند روز بعد متوجه شدم خرگوشم باردار است! مقداری حصار سیمی خریدم و با استفاده از دو عدد سیم‌چین، چند قفس کوچک ساختم. برای قفس‌ها مسیر غذا و آبرسانی تعبیه کردم (درِ تعدادی بطری پلاستیکی را بریدم و آن‌ها را به‌شکل سروته در قفس‌ها قرار دادم). طی یک‌سال‌ونیم، صدوپنجاه خرگوش پرورش دادم. حدود نیمی‌از آن‌ها را نگه داشتم و پرورش‌شان دادم. بقیه را هر ماه همراه پدرم به بازار می‌بردم و به بالاترین قیمت پیشنهادی می‌فروختم. شگرد و شعار فروشم این بود که خرگوش‌های من به‌طور طبیعی پرورش یافته‌اند. نتیجه چه بود؟

در دوازده سالگی، یک پرورش‌دهندهٔ حرفه‌ای شده بودم.

چیزی در ذهنم جرقه زد. ناگهان آینده‌ام را دیدم! با شروع اولین تجربهٔ تجاری‌ام آموختم که با تولید محصول خوب، اشتیاق برای سخت کار کردن و صبور بودن، می‌توانم درآمد داشته باشم.

چند سال بعد وقتی بهترین محصول را تولید کردم، داستان خرگوش‌ها را به یاد آوردم، اما این‌بار داستان تغییر کرده بود.»