کتاب افسانه پسر انسان
معرفی کتاب افسانه پسر انسان
کتاب افسانه پسر انسان داستانی بلند نوشتهٔ حسین قاسمی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب افسانه پسر انسان
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب افسانه پسر انسان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب افسانه پسر انسان
«مرگ و زندگی
بارش باران بر دلگیری آن شب افزوده بود. گویی آسمان هم از دل مسلم باخبر بود. شبی پردرد؛ شبی که مسلم نمیدانست برای مرگ همسرش معصومه گریه کند یا نگران جان فرزندش باشد که معلوم نبود زنده است یا او هم مانند مادرش از دنیا رفته است. ماهها او منتظر بود؛ منتظر تولد فرزندی دیگر از همسر وفادار و مهربانش که عاشقانه او را دوست داشت. آنقدر درد رفتن معصومه زیاد بود که حتی اشکهای مسلم هم نمیتوانست او را آرام کند. هیچچیز مانند مرگ عزیز نمیتواند یک مرد را به زانو دربیاورد، اما مسلم نمیخواست تسلیم شود. او ضعیف شده بود، بیچاره و تنها بود و هیچکاری از دستش برنمیآمد. این را با فریادهای بلندی که بر سر قابله میکشید، نشان میداد، اما خاله زینب همان قابلهای که دیر رسیده بود، آنقدر دیر که چشمان معصومه حتی بعد از مرگش هم به سمت در خیره مانده بود. خاله زینب پیرزنی گوشتتلخ و عبوس جثهای کوچک، اما تیزوبز با آن ابروهای مردانهاش گوش راستش را بر روی شکم مادر گذاشت و با دقت گوش کرد.
دست چپش را بالا آورد: ساکت باشید!
به غیر از صدای باران که بر زمین میکوبید، همهای صداها خاموش شدند. حتی گاوها و گوسفندها هم آرام گرفتند.
خاله زینب با لبخندی که زیبا نبود، مژده داد: نوزاد هنوز زنده است!
به مسلم رو کرد و با اخم گفت: بیرون باش.
مسلم با آنکه از او دلچرکین بود، چیزی نگفت. او با گامهایی که در آن جان نداشت، از اتاق بیرون رفت. صدای قیژقیژ در فضا را پر کرد. خاله زینب چاقوی متوسطی را از روی میز برداشت، بر روی شعلهی شمع آتشش داد. زنی که همراه او بود؛ درحالیکه تمام صورتش خیس عرق بود، پرسید: او که مرده، پس چرا چاقو را حرارت میدهی؟
خاله زینب: مادر مرده، کودک که زنده است. ممکن است کودک آسیب ببیند، زخم او عفونت کند، جواب مسلم را نمیتوانم بدهم.
زن دستیار از کنار بالشت مادر جانداده دستمال کوچکی برداشت و عرق پیشانیاش را پاک کرد و ادامه داد: آری حق با توست، دیر رسیدیم. اگر بلایی هم سر کودک بیاید، مسلم را نمیتوانیم جواب بدهیم.
دستمالهای سفید را به روی شکم و رحم معصومه گذاشت و تنها قسمتی از پوست او که قرار بود بریده شود، آشکار ماند.
خاله زینب با آن بینی بزرگش عمیق نفس کشید، بدون اینکه دستهایش بلرزد، دهان بزرگش را باز کرد و گفت: از او وحشت داری؟
آستینهایش را بالا زد و چاقو را بهآرامی در شکم مادر فروبرد. مثل اینکه کارد را وارد پنیر میکند، ابتدا بوی گوشت سوخته به مشام رسید که با ادامهی برش از بین رفت. دستیار نتوانست ادامه دهد و نگاهش را به سمت چهرهی مادر برگرداند. چشمان معصومه او را شرمگین میکرد. از نگاه او ساعتها انتظار را میتوانست ببیند، ساعتها درد و رنج. خاله زینب ماهرانه نوزاد را بیرون کشید؛ نوزادی که هیچ صدایی از او بلند نشده بود. خون زیادی نیامد، قلبی کار نمیکرد تا خون را به حرکت وادار کند.
دستیار: او هم مرد.
خالهزینب: محکم بدوز.
نوزاد را از پا آویزان کرد و چند ضربه به پشت او وارد کرد. مسلم نشسته بود و به دیوار بیرون اتاق تکیه زده بود. غرق در خاطرات همسرش سعی در کنترل احساسات خود داشت، اما در آن چندان موفق نبود. چشمانش قرمز و خونبار بود. مدام دست بر روی صورتش میکشید و چشمانش را میفشرد. با برخاستن صدای فرزند تازه متولدشدهاش بند دلش پاره شد. غم ازدستدادن همسر و شادی به دنیا آمدن فرزندش ترکیبی از هردو احساس را در او شکل داد. باعجله به اتاق وارد شد: فرزندم سالم است؟
دستیار: آری! خدا را شکر، سالم است.
خالهزینب با آن چهره که نه خوشحالی درش مشخص بود، نه غم: مبارک باشد! فرزندت پسر است.
نوزاد در ملحفه پیچیدهشده را به دستان مسلم سپرد.
مسلم به چشمان معصومه نگاه کرد و گفت: تو میدانستی فرزند ما پسر است.
ملحفه را از روی نوزاد کنار زد تا چهرهی پسرش را کامل ببیند. برق چشمان او برای لحظات کوتاهی مرگ معصومه را از یاد او برد.
مسلم: نام تو را «آرش» میگذارم، آه! نام دیگری را برایت میخواستم، اما معصومه نام آرش را دوست داشت.
خواهر کوچکتر معصومه که فقط پانزده سال داشت، بیرون اتاق ایستاده بود و هقهق میکرد. مسلم درحالیکه نوزاد را در آغوش داشت، نزد او رفت.
اعظم: آقا مسلم خواهرم مرده است؟
مسلم سؤال او را پاسخ نداد. همانموقع فرزندش را به دستان او سپرد. اعظم مات و مبهوت نوزاد را در آغوش گرفت.»
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه