کتاب عروسک ها هم عاشق می شوند
معرفی کتاب عروسک ها هم عاشق می شوند
کتاب عروسک ها هم عاشق می شوند نوشتهٔ زهرا فخرایی است. چاپ و نشر نظر این داستان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب عروسک ها هم عاشق می شوند
زهرا فخرایی، نویسندهٔ کتاب عروسک ها هم عاشق می شوند (عشق در کوچههای دَیِّر) در ابتدای کتاب گفته است خبری از مرثیهای رومانتیک یا چیزی برای حسرتخوردن بهخاطر دنیایِ «روسو»یی ازدسترفته نیست. شما در ابتدای این داستان، صدای امواجی را میشنوید که وقتی به ساحلی ماسهای میرسند، نرم میشود. این داستان در ساحل بندری کوچک و دورافتاده در جنوب ایران میگذرد. ما قصه را از زبان دختری جوان میخوانیم؛ دختری که عروسک میسازد؛ عروسکهایی که گفته شده است مانند عروسکهای هیچکس دیگری نیست.
خواندن کتاب عروسک ها هم عاشق می شوند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عروسک ها هم عاشق می شوند
«بی بی مُلکی خونهشون رو به روی خونهمون بود. حیاط خیلی خیلی بزرگی داشتند که توش یک عالمه درخت بود. لمبو و انجیر و لیمو و این جور درختهای کت و کلفت. میرفتیم تو دل انجیر، انجیر میچیدیم. ظهرها میرفتیم روی دیوارشون لمبو میچیدیم و به جای چسب از شیرهٔ لمبو، بادبادک میساختیم. بی بی ملکی فقط یه دونه دختر داشت و چون نمیتوانست پسر به دنیا بیاورد، رفت برای شوهرش زن گرفت. بعد هم با دخترش رفتند یک شهر دیگر و خونهشون را فروختند. الان از آن خونه یک زمین صاف مانده که شده پارکینگ. بی بی مُلکی هر وقت از شهرشان میآمد اینجا، چون سید بود همه بهش پول و برنج و چندتا سبد گوجه و بادمجان و این جور چیزها میدادند. او هم میآورد میداد دست مامانم. شب هم پیش ما میخوابید.
دی حاج اکبر از همهشان سنش بیشتر بود. فکر کنم یه صدسالیش میشد. هیچ وقت هم دلش نمیخواست بمیرد. عاشق ماچ کردن و سلام کردن بود. عید که میشد میآمد خونهمون، به فک و فامیلش که زنگ میزد میگفت یاالله و همه میفهمیدند خودش است. سه ساعت احوال پرسی میکرد و عید را تبریک میگفت. من یک بار سر این ماچ کردنش دعواش کردم. ظهر گرما، از هنرستان برگشته بودم خونه، او هم ول کن نبود. هی این ور صورتم را ماچ میکرد، هی اون ورش را ماچ میکرد. من هم دعواش کردم و گفتم دیگر ماچم نکند چون از گرما هلاکم. یادش میرفت. همیشه یادش میرفت من بدم میآید ماچم کند، باز هم وقتی من را میدید خیلی ماچم میکرد.
این عکس را خیلی دوست دارم. قابش کردم زدم به دیوار اتاقم و خیلی بهش نگاه میکنم و دلم نمیخواهد هیچ کدام از پیرزنهای محلهمون دیگر بمیرند.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه