
کتاب لنا لیستی و روزهای پردردسر
معرفی کتاب لنا لیستی و روزهای پردردسر
کتاب لنا لیستی و روزهای پردردسر نوشتهٔ فرانسین امن و ترجمهٔ پیمانه قماشچی و ویراستهٔ آتوسا صالحی است. نشر پیدایش این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان برای نوجوانان نوشته شده است. کتاب حاضر جلد اول از مجموعهٔ «لنا لستی» است.
درباره کتاب لنا لیستی و روزهای پردردسر
قصهها مزایای بیشماری دارند و برای همۀ افراد قابلدرک و فهم هستند. مطالعهٔ داستانها، چه خیالی باشند و چه واقعی، یکی از بهترین راههای انتقال دانش و تجربه، افزایش آگاهی و آموزش مهارتها برای زندگی موفقترند. کودکان از طریق داستانها رشد میکنند، موارد زیادی را یاد میگیرند و نسبت به مسائل آموزشی واکنش بهتری نشان میدهند. آموزش در حین خواندن آموزش غیرمستقیم نام دارد و کودکان بدون اینکه بدانند نکات زیادی را میآموزند. آموزشها میتواند مهارتهای زندگی، هنجارها و رفتارهای درست باشد یا مطالب و حقایق علمی دنیای اطراف. این آموزشها چون بهصورت داستان برای کودکان خوانده میشود، ضمن سرگرمکردن و پرکردن اوقات فراغتشان، در ذهنشان باقی میماند.
کتاب لنا لیستی و روزهای پردردسر که به قلم فرانسین امن منتشر شده، جلد نخست از مجموعهٔ داستانهای لنا لیستی است. این کتاب ماجرای زندگی دختری نوجوان را روایت میکند که عادت به لیست کردن همهچیز دارد. این عادت ناخواسته به او کمک میکند تا با مشکلات پیچیدهٔ زندگیاش کنار بیاید. نحوهٔ برخورد لنا با چالشها، زبان طنزآمیز و جذاب داستان از ویژگیهای برجستهٔ این مجموعه است. تصاویر دوستداشتنی و بامزهٔ کتاب نیز لذت مطالعه را برای نوجوانان دوچندان میکند.
خواندن کتاب لنا لیستی و روزهای پردردسر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب لنا لیستی و روزهای پردردسر
«بابابزرگ من را با ماشین به مدرسه رساند و این کلی باعث خنده شد. او یک بنز سیاه دارد و کلاه سرش گذاشته بود. من روی صندلی عقب نشسته بودم. وقتی رسیدیم بابابزرگ پیاده شد و خیلی با احترام در را برای من باز کرد. بعد یک تعظیم کوتاه کرد و کیف مدرسهام را به دستم داد. بعد با قیافهای جدی پشت فرمان نشست و از آنجا دور شد. باید قیافهٔ بچهها را میدیدی، چشمهایشان داشت از حدقه درمیآمد.
من به شوخی به بچههای کلاس پنجم گفتم ما یک میلیون گیلدن توی قرعهکشی بانک برنده شدهایم و من الان رانندهٔ شخصی دارم و آنها واقعاً باور کرده بودند! یکهو سر و کلهٔ اریکا پیدا شد و داد زد که: «دروغ میگوید، بیخودی شلوغش کرده!» آماندا جواب داد: «اصلاً اینطور نیست.» و خودش در روزنامه دیده و خوانده که ما برنده شدهایم. آفرین به آماندا. اریکا نتوانست جوابی برایش پیدا کند و با چند دختر دیگر رفتند گوشهٔ حیاط و با هم پچپچ کردند.
من به آخمی و یاس، سان و آماندا گفتم که پدربزرگم بود که من را رساند و آنها از من پرسیدند که چرا تعطیلات پیش بابابزرگ و مامانبزرگم بودهام؟ و من قرمز شدم عین لبو. چه خوششانسم که دوستی مثل سان دارم. او به دادم رسید و گفت پدر و مادر لنا به یک سفر کاری رفتهاند. دوستی با دخترها خیلی چیز خوبی است. آنها تو را درک میکنند اما پسرها اصلاً اینطور نیستند. فقط بلدند خوب فوتبال بازی کنند.
بعد از مدرسه رفتیم پارک فوتبال بازی کنیم. سان و آماندا هم برای تماشا آمدند. من و سان دیگر دوستهای صمیمی شدهایم و من از این قضیه خیلی خوشحالم. بازی که تمام شد، داشتیم با سان در پارک قدم میزدیم که حدس بزنید چه کسی را دیدیم؟ آن دختر توی عکس پاره شده؟ نه! ... بابا و الا...؟ نه! بیبربرت را دیدیم»
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه