کتاب سوار بر اسب سفید
معرفی کتاب سوار بر اسب سفید
کتاب سوار بر اسب سفید نوشتهٔ زهرا فولادوند در انتشارات ویکتور هوگو به چاپ رسیده است. این مجموعه از ۶ داستان کوتاه تشکیل شده است.
درباره کتاب سوار بر اسب سفید
داستانهای این مجموعه تلاش میکند این پرسش را مطرح کند که چگونه رنجهای زندگی نمیتواند از شکوه آن بکاهد و شادیهایش نمیتواند عظمت آن را نشان دهد و شـاید معمای زندگی در همین باشد. مجموعه داستان سوار بر اسب سفید، مـا را به این دنیای پررمـزوراز و پرنقشونگار میکشاند که نامش زندگی است. ۶ داستانی که این مجموعه را تشکیل میدهند عبارتاند از:
جادوی زمستان
دشت لالههای واژگون
بوم نقاشی
سوار بر اسب سفید
دختر آهنگر
آخرین کوچ
کتاب سوار بر اسب سفید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به دوستداران داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب سوار بر اسب سفید
«به غلام گفتم: گاو و گوسالهها را ببر، این حیوان را ولش کنی بی خیال چِرا نمیشود.
- پس این سوراخ و زخمش چی؟
- یک ساعتی بیشتر طول نمیکشد ترشحاتش خود به خود قطع میشود از این بابت مشکلی برایش پیش نمیآید.
غلام گاوها و گوساله را هی کرد و رفت. من هم برگشتم تا بافه ای که مانده بود را بچینم. بر چشم بر هم زدنی بافۀ آخری را چیدم و روی هم لولهاش کردم. نفسی بیرون دادم و بر روی همان بافه ولو شدم. نگاهم به آسمان افتاد. خورشید این یاقوت سرخ که در کرانۀ آسمان میدرخشید آهسته آهسته در افق محو میشد و اثرات سرخ رنگش در جای جای آسمان نقش می بست.
زیر چشمی گنجشک را هم دیدم که به لانهاش رفت. پلک روی هم گذاشتم. از اینکه جان گوساله را نجات داده بودم حس خوبی داشتم و از اینکه پیشنهاد آمیرزا را قبول کرده بودم راضی بودم. میدانستم موقعیت خیلی خوبی است و نباید از دستش بدهم برای همین بدون مشورت با رعنا پیشنهادش را پذیرفته بودم و راستش را بخواهید عذاب وجدان هم داشتم که حالا من ماندهام و راضی کردن رعنا.
در همین فکر و خیال ها بودم که صدای پایی را شنیدم که هر لحظه به من نزدیکتر میشد. چشمم را باز کردم آمیرزا بالای سرم بود. مثل همیشه پیراهن سفید به تن داشت، جلیقۀ مشکی و کلاه شاپو.
تا جایی که یاد داشتم همیشه با همین تیپ و لباس دیده بودمش. فقط موقع خواب کلاهش را از سرش برمی داشت. مرد خوش رو و با نشاطی بود و صدای رسا و بلندی داشت.
- خسته نباشی نجات مخصوصاً آمدهام که ازت تشکر کنم نگذاشتی گوساله ام تلف شود.
از جایم بلند شدم، دستم را به سمتش بردم او هم متقابلاً دستش را جلو آورد.
- سلامت باشی کاری بود که آن لحظه از دستم بر میآمد.
- خدا خیرت بدهد در این کار خبرهای و واقعاً هر کسی نمیتواند این کار را انجام دهد. باید بدانی که چه نقطهای را سوراخ کنی و قلق خاص خودش را دارد.
- بله همین طور است.
- می بینم همان طور که خودت گفتی سر یک هفته چیدن یونجهها را تمام کردی!
- بله امروز تمامش کردم.»
حجم
۸۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
حجم
۸۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه