کتاب هجوم اختیار
معرفی کتاب هجوم اختیار
کتاب هجوم اختیار نوشتهٔ رزیتا اشرفی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب هجوم اختیار
کتاب هجوم اختیار نوشتهٔ رزیتا اشرفی منتشرشده در نشر متخصصان است.
دلنوشته یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب هجوم اختیار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران دلنوشتههای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هجوم اختیار
«میفهمم همهی کسانی را که گم شدهاند، چه در زمان، چه در مکان و چه در خلاء زمان و مکان! کسانی که روح زندگی شان را گم کردند و خود آواره شدند در جهانی که دیگر به آن تعلق نداشتند. درک میکنم کسانی را که نوشتههایشان با باران شروع میشود و به تنهایی ختم. من نیز گم شده بودم، شاید هنوز هم سرگرمِ سردرگمیِ خویشم. اما باز پیدا میشوم.همه گمگشتگیام به خاطر بهاری بود که در زندگیام آمد و رفت. بغضی که نامش تنهاییِ درون است و نفسگیر، آن که تو را گم میکند در همهجا و همه چیز، گریبان گیر من شد و آن شد که نباید میشد. و این است داستان گمگشتگی من:
جسم تنها نیست، روحم بیکس رها نشده است، اما دریغا که خلائیست در گذشته ها. نقطهی عطفی که پایان بخش همه چیز بود.
ای دریغا که دلم بی تو چه بیسامان است
ای دریغا که لبم بسته و دل ویران است
به راهِ دشتِ برزخ کشاند و از جهنم گذشت. راهش دیگر به بهشت نیست، ولی برزخ هم باز هوا را بهاری میکند. عهد بستم که تاوان دهم با خاطرش، تا هیچ نیاندیشم. اما فضایی بیکران از دنیای خواب باز مرا رها نکرد. گم شده بودم در تنهایی خویش و فراموشی کلید هر در بستهای در زندگی بود. اما افسوس که این رؤیاها باز همه چیز را به خاطرم آوردند. قدم گذاشتم در دنیایی که راه ناهموارش بلندی شود برای ایستادن و سر برافراشتن. با خود اندیشیدم که شاید بهتر باشد از گم شدن در فراموشی و تنهایی خویش. پس چاه را برگزیدم، ژرفای دریای بیفروغ را، شاید دشت خالی و سبز را. در آن هجوم افکار نشستم و اندیشیدم. آدمها میآمدند و میرفتند و تنها تنهاییِ گمشدهای را که همه چیزش را از دست داده بود وسیع تر میکردند. زندگی به مردابی تبدیل شد، دست و پا زدم تا به انتهایش برسم. بیهوا، بی نفس! اشکها زلالترین یارانم بودند. به پایان راه که رسیدم دیدم نه مسیری پیش روست و نه قدرتی برای بازگشت. و من شدم سکوت! سکوتی که گلها را چید، آسمان را پاک کرد، رنگ چشمانی را در نور درنَوَردید و دیوانه شد، آواره شد، گم گشت و به جنون رسید و باز سکوت شد! بیحس شد از آن همه احساس. همچنان گوش و چشم، دست و پا بسته. همچنان راه سرنوشت و قدمی به پیش رو بسته!
پلک زد، آرام آرام. دنیا را دید، با دقت دید. داشت خود را پیدا میکرد، باز هم پلک زد. روشنی جهان چشمان سیاهش را آزرد، پس باز چشم بست. در همان غوغای سکوت برخاست. خود را آزاد کرد تا راهِ رهایی را با حسی جدید آغاز کند، شادی و سکوت! لحظهای شادی، زندگیست و عشقی که در جان من بود تماماً سکوت. دل سهمش را از عاشقی گرفته بود و حال مانده بود سهمش از زندگی. باز اندیشید و جهان جدید را دید. به اطراف نگاه کرد، بیتفاوت!
باز از سکوت شروع میکنم، از سر میگیرم زندگی بعد از جنون را! همه نشانهها خود را پنهان کردند و سکوت فارغ از خیال آن ها به راه خود ادامه داد.
بهارستانی در وجودش بود
خشکید!
شیرهی جان شد و رفت
بیبال و پر و برگ ریزان شد و رفت
شاخساری ماند از وجودش در انتهای سکوت
همه تن سخن شد از غبار وهم او
فراموشی را به میان آوردم تا ماجرا را به خیر ختم کند. ولی شاخساران وجود بیروحشان را، وجود زخمی و بد صُنعشان را در دنیای خواب کشیدند. آن قدر در آن طوفان جنبیدند که دگر حصارهای آن ویرانه هم طاقت نیاوردند. سکوت را به هقهق مبدل کردند. جویباری میخواستند برای جان گرفتنشان. ولی کورهی دل جنبید و شتافت، وجودم به آتش کشید و شاخسارانِ بهاریِ بر باد رفته هیزم تنم شدند. تر وخشک با هم سوخت، ولی خاکستری ماند از وجودِ ترم که تنها برای خویش بود.
خستهام! بازگشتم به دنیا تا باز زندگی کنم تا باز پیدا شوم. ولی نه زندگی در انتظارم بود و نه پیداشدنی. شادی و سکوت مجال زندگی کردن نداشتند، پس تنهایی را در آغوش کشیدم و با سکوت دمسازش کردم. همین دستآویزهای غایی را برای خویش نگه داشتم تا فارغ شوم از جهانیان!
ای دریغا که من و زندگی و عشق و جدال
همه با هم سکوت کردیم از هجوم اختیار»
حجم
۳۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۵ صفحه
حجم
۳۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۵ صفحه
نظرات کاربران
در متن بعضی از شعرها نگاه تازهایی به برخی رویداد های زندگی وجود داشت و جذابیت خاصی به آن داده بود. در کل زیبا بود😍👏
پر از احساس و قشنگ بود ، لذت بردم
بسیار عالی بود 👌
توصیف های عمیق و سرشار از احساسات خالصی چیزی که این روزا در کمترین کتابی پیدا کردم واقعا لذت بردم
اشعارعالی و عمیق بود.
واقعا عالی بود لذت بردم👌🏼