دانلود و خرید کتاب حاکم به امرالله د.نوال سعداوی ترجمه علی محسن زاده
تصویر جلد کتاب حاکم به امرالله

کتاب حاکم به امرالله

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب حاکم به امرالله

کتاب حاکم به امرالله نمایشنامه‌ای نوشتهٔ د.نوال سعداوی و ترجمهٔ علی محسن زاده است و انتشارات نامه مهر آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب حاکم به امرالله

ال سعداوی زادهٔ ۲۷ اکتبر ۱۹۳۱ در کفر طحله؛ درگذشته ۲۱ مارس ۲۰۲۱ در قاهره، نویسنده، کنشگر اجتماعی، فمینیست، روان‌پزشک و پزشک مصری بود. به گمان برخی، سعداوی بزرگ‌ترین نمایندهٔ زنان رمان‌نویس عرب است که در رمان‌هایش بیش از همه به زندگی خود پرداخته است.

حاکم بامراللّه، ابوعلی منصور، ششمین امام و خلیفه فاطمی. وی در ۲۳ ربیع الاول ۳۷۵ در قاهره از کنیزی نصرانی متولد شد. او نخستین خلیفه فاطمی بود که در مصر به دنیا آمد. پدرش، العزیزباللّه، در ۳۸۳ او را به ولیعهدی برگزید و او پس از وفات پدر، در دوازده سالگی به خلافت رسید و بیش از ۲۵ سال فرمانروایی کرد.

برخی فرمان‌های الحاکم در دوران خلافتش عبارت بودند از: منع خرید و فروش نبیذ، شکستن ظروف شراب فروشان، دستگیری فروشندگان و مجازات نوشندگان مسکرات، ویران‌کردن اماکن فساد، بستن دکان‌ها در روز و بازنمودن آن‌ها در شب، تبعید آواز خوانان و اصحاب مَلاهی از مصر، منع خروج زنان از خانه یا منع رفتن ایشان به حمام، ممانعت کفشگران از دوختن کفش برای بانوان، ممانعت زنان از گریه‌کردن یا رخ بازنمودن پشت جنازه‌ها، جلوگیری از خوردن غذاهای مورد علاقه معاویه بن ابوسفیان و متوکل عباسی و عایشه، ممانعت از صید و فروش و خوردن ماهی‌های بدون فلس و نیز صدف، منع فروش انگور، کشتن تمامی سگ‌های ولگرد، در قاهره و فسطاط، خشونت با متخلفان، و تازیانه‌زدن و دور شهر گرداندن و گردنزدن متمردان. فرمان‌های الحاکم، که از خشم‌های ناگهانی او سرچشمه می‌گرفت، در بسیاری موارد منجر به قتل وزرا، قضات، درباریان و اطرافیان او می‌شد.

اقدامات تند و بی‌رویهٔ الحاکم، شورش‌ها و ناآرامی‌های فراوانی در پی داشت که یکی از مهم‌ترین آنها، شورش ولید بن هشام بود. داستان کتاب حاکم به امرالله به همین اتفاقات و نگاه او به زنان مربوط می‌شود.

خواندن کتاب حاکم به امرالله را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران نمایشنامه‌های تاریخی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب حاکم به امرالله

«سردار سپاه: سرورم!

اعلیحضرت با صدایی خشمگین فریاد می‌زند. اینجا دیگر به وضوح همانندی صدای نازک و تیزش به صدای زنان به‌چشم‌می‌آید. صدایش با بزرگی بدن و تندخویی چشمانش، در تضاد است.

به مرد نشسته اشاره می‌کند.

- مروان! این مرد کیست؟

سردار سپاه: من او را نمی‌شناسم سرورم. اولین‌باری است که او را اینجا می‌بینم.

اعلیحضرت: او را به اینجا بیاورید.

سردار سپاه باعجله مرد نشسته را گرفته و نزد پادشاه می‌برد.

همه ایستاده‌اند و با سرهای خمیده، در ترس و سکوت، صحنه را تماشا می‌کنند.

اعلیحضرت رو به مرد: نزدیکتر بیا.

مرد با قدم‌های استوار به پادشاه نزدیک می‌شود و سرش را بالا نگه‌می‌دارد.

اعلیحضرت خشمگین می‌شود. از تخت پادشاهی پایین می‌آید و به آن مرد نزدیک می‌شود. با زور و سرکشی به چشمانش نگاه می‌کند.

اعلیحضرت با عصبانیت شدید: چشمهایت را پایین بیانداز.

مرد پاسخ نمی‌دهد و چشمانش را پایین نمی‌آورد. عصبانیت پادشاه بیشتر می‌شود، پایش را بر زمین می‌کوبد.

با صدای بلندتری فریاد می‌زند: سرت را پایین بیار.

مرد جوابی نمی‌دهد و سرش را پایین نمی‌اندازد.

پادشاه از عصبانیت برمی‌خیزد.

رو به سردار سپاه می‌کند و فریاد می‌زند: این مرد کیست؟ دیوانه است یا ناشنوا؟ آیا نمی‌شنود من چه می‌گویم؟

مرد با صدایی قوی و شجاعانه: من خوب می‌شنوم اما دقیقا نمی‌فهمم چه چیزی از من می‌خواهید؟

پادشاه با خشم: نمی‌فهمی! یعنی چه که نمی‌فهمی؟!

سردار سپاه با شدت رو به مرد خطاب می‌کند: تو باید سرت را در حضور اعلیحضرت پایین بیاوری، سریع سرت را پایین بیاور.

مرد: نمی‌توانم سرم را پایین بیاورم.

سردار سپاه: آدم‌های اطرافت را نمی‌بینی؟ مثل آن‌ها انجام بده، اینگونه برپا نمان.

مرد با تعجب: این حیرت‌انگیزترین چیزی است که در عمرم شنیده‌ام! اینگونه بر پا نمانم! چرا؟

سردار سپاه: نمی‌دانی چرا؟ آیا نمی‌دانی که این اولین اصل قانون اساسی ماست؟! همهٔ مردم می‌دانند، چطور تو نمی‌دانی؟

پادشاه در حالت عصبانیت: بی‌اطلاعی از قانون تو را از مجازاتی که در انتظارت است، محافظت نمی‌کند.

مرد با کنایه: جهل به قانون! از کجا بدانم که چنین قوانینی وجود دارند؟ چه کسی در دنیا می‌تواند ایستادن بدون بلند کردن قامت را روا بدهد؟

پادشاه: قانون را نمی‌دانی؟ آیا قانون اساسی ما را نمی‌دانی؟!

مرد غریبه: از کجا باید بدانم؟! من فقط چندساعتی‌ست که وارد این شهر شده‌ام.

پادشاه با تعجب: گویی اهل اینجا نیستی؟ اهل این سرزمین نیستی؟

مرد: نه.

پادشاه هراسان به‌نظر می‌رسد و دستور می‌دهد تا همه بیرون بروند. تنها «مروان» سردار سپاه و مرد غریبه آنجا می‌مانند.

پادشاه با کمی وحشت: و چه چیزی شما را به اینجا آورده؟

مرد: اتفاقی به اینجا رسیدم. در راه بودم که ناگهان خودم را در حاشیهٔ این شهر یافتم.

پادشاه در وحشت و عصبانیت: تصادفی؟ به‌تنهایی؟ این شگفت‌انگیز است! اهل کجایی؟ از کدامین سرزمینی؟ نامت چیست؟ کیستی؟!

مرد: نامم را می‌دانم، نامم «ربیع» است اما هنوز سرزمینم را نمی‌شناسم.

پادشاه: کشور نداری؟

مرد: هنوز کشوری ندارم، زیاد سفر می‌کنم.

پادشاه: این خیلی عجیب است و چه چیزی تو را به اینجا رسانده؟

مرد: اتفاقی، به‌تنهایی، همانطور که گفتم، حتما راهم را گم کرده بودم.

پادشاه: راهت را گم کردی!؟ و راه تو چیست؟

مرد: یک راه طولانی و سخت پیش رو دارم تا به کشورم برسم.

پادشاه: اما گفتی که کشوری نداری؟

مرد: آری، من کشور ندارم اما جایی روی این زمین به دنیا آمده‌ام.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
جهان خالی از یک مرد نمی‌شود.
Amir Ganjkhani

حجم

۴۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۱ صفحه

حجم

۴۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۱ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان