دانلود و خرید کتاب هر روز ساعت هفت و ده دقیقه آذر خزاعی سرچشمه
تصویر جلد کتاب هر روز ساعت هفت و ده دقیقه

کتاب هر روز ساعت هفت و ده دقیقه

انتشارات:نشر شاهد
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هر روز ساعت هفت و ده دقیقه

مجموعه داستان هر روز ساعت هفت و ده دقیقه نوشتهٔ آذر خزاعی سرچشمه است و نشر شاهد آن را منتشر کرده است.

درباره هر روز ساعت هفت و ده دقیقه

مجموعه داستان «هر روز ساعت هفت و ده دقیقه»، سومین اثر داستانی آذر خزاعی سرچشمه با موضوع دفاع مقدس است.

«هر روز ساعت هفت و ده دقیقه»، روایت آدم‌هایی است از دوران دفاع مقدس با خانواده‌هایشان که انگار برای آن‌ها دوران دفاع مقدس پایانی ندارد؛ لحظه به لحظه در زندگی‌شان جاری است.

راویان این ۱۷ داستان نیز در تمامی لحظاتی که روایت خود را بازگو می‌کنند، به‌دنبال بازگشت به گذشته‌اند تا آدم‌هایی را که از دست داده یا در جست‌وجوی آن‌ها هستند، از یاد نبرند و فراموش نکنند و در لحظات زندگی‌شان جاری سازند.

آذر خزاعی سرچشمه در این داستان‌ها، خواننده‌اش را درگیر انسان‌های منتظر و جست‌وجوگر می‌کند تا از دل این انتظار و به دنبال گشتن، گذشته را زنده کند‌.

نویسنده در این داستان‌ها، شخصیت‌ها را به دل حوادثی می‌برد که اتفاق افتاده و آن‌ها با کندوکاو در دل آن حوادث در واقع گذشته و هویت خود را جست‌وجو می‌کنند تا بتوانند به زندگی‌شان معنا بخشند و همچون چراغی برای راه آینده‌شان باشد.

تلاش نویسنده بر آن بوده تا هر بار از دریچه‌ای تازه به وضعیت انسان‌ها و پدیده‌های جنگ و پس از جنگ بنگرد.

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است

خواندن هر روز ساعت هفت و ده دقیقه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از هر روز ساعت هفت و ده دقیقه

«ایستگاه بعد دروازه دولت.

درها بسته شد و قطار حرکت کرد و لحظاتی بعد به ایستگاه رسید. مرد برای اولین بار بود که در تهران سوار مترو می‌شد. برایش مترو تهران و قطارش عجیب بود.

مرد به‌آرامی خیابان را طی کرد. شماره پلاک‌ها را یک‌به‌یک خواند. خیابان تغییر نکرده بود. فقط بعضی از خانه‌های یک طبقه پنج طبقه شده بود.

مرد به برگه نگاه کرد و بعد چشمش به شماره ۵۹ خیره ماند جلوی در آهنی سبزرنگی ایستاد.

لحظه‌ای به اطراف نگاه کرد. خانه تغییر نکرده بود همان دو طبقه با آجرهای قرمز، به نظر می‌رسید دیوارها را تمیز کرده بودند و در چوبی، آهنی شده بود. مرد زنگ در را به صدا درآورد. لحظه‌ای بعد درباز شد. پسری مقابل مرد ایستاده بود و مرد کلاه خود را برداشت. پسر با خود فکر کرد، مرد غریبه است. در حالی که مرد مسنی بود موهایش خاکستری و آن هم نه فقط کنار شقیقه‌ها.

پسر پرسید: «بفرمایید؟»

مرد جواب داد: «اینجا منزل آقای جواد پرویزی است؟ او در اینجا زندگی می‌کند؟» حین ادای این کلمات، دست خود را طوری تکان داد که از دیوار به سوی حیاط حرکت کرد.

پسر گفت: «بله. ببخشید می‌توانم بپرسم چه‌کارش دارید؟»

مرد پرسید: «حالا درست گفتم؟» بعد حالت صورتش بسیار جدی شد و ادامه داد: «می‌خواستم ...حالش خوبه؟»

پسر لبخند زد و جواب داد: «نگران نباشید بابا حالش خوبه و الان...»

مرد با شادی صادقانه‌ای خندید و گفت: «تو پسر جواد هستی، ماشاءالله... ماشاءالله...» پسر گفت: «شما کی هستید؟» مرد گفت: «من دوست قدیمی باباتم. برو بهش بگو یکی از دوست‌هایت اومده که سی ساله تو را تنها گذاشته... برو بهش بگو! من اینجا منتظرش می‌مونم.» پسر گفت: «بفرمایید تو.» مرد گفت: «نه همین‌جا خوبه.» پسر گفت: «بابا به خاطر وضعیت پوست و ریه‌هایش زیاد نمی‌تواند در حمام بماند برای همین فکر کنم حالا اومده بیرون، بفرمایید.» مرد وارد راهرو شد و پسر کمی کنار رفت و گفت: «به نظر می‌رسد که شما خانه‌مان را خوب می‌شناسید.»

مرد جواب داد: «خوب؟ بسیار خوب... بگویید بسیار خوب می‌شناسم. وقتی بابا اینجا را می‌ساخت، من حضور داشتم... شما آن زمان به‌اصطلاح هنوز به دنیا نیامده بودید...»

پسر خندید و گفت: «البته من آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودم.»

پسر در حالی که در هال را باز می‌کرد، دوباره گفت: «جالبه! بله... و حالا بفرمایید بنشینید تا بابا بیاید، مدتی طول می‌کشد، تا شما بفرمایید چای و میوه بخورید بابا اومده خدمتتان.»

مرد گفت: «مدتی طول می‌کشد؟ من نزدیک سی سال است که بابا را ندیده‌ام. آخرین مرتبه بیست و نه سال و دو ماه پیش بود که یکدیگر را دیدیم.»

پسر سر خود را به علامت نفی تکان داد. پرسید: «این همه زمان گذشته است؟ کلاه شما را می‌برم.»

بعد در را پشت سر خود بست.»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

حجم

۶۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

قیمت:
۴,۰۰۰
تومان