کتاب فرشته ای بدون بال (جلد دوم)
معرفی کتاب فرشته ای بدون بال (جلد دوم)
کتاب فرشته ای بدون بال (جلد دوم) نوشتهٔ محبوبه رشیدی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
دربارهٔ کتاب فرشته ای بدون بال (جلد دوم)
در این رمان ۲جلدی، روایت زندگی دختری به نام ویولا را میخوانید که فرازونشیبهای زیادی را در زندگیاش تجربه کرده است.
جلد دوم این کتاب شامل ۶ فصل است.
در این کتاب شما با روایتهایی که از زبان خود ویولا گفته میشوند همراه میشوید و پابهپای او در زندگی پر از رمزورازش قدم میگذارید.
خواندن کتاب فرشته ای بدون بال (جلد دوم) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به علاقهمندان به رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فرشته ای بدون بال (جلد دوم)
«چند روزی بود که به خونهٔ عزیزجون نقل مکان کرده بودم تموم لباسها و چمدونهامو هرچیزی که به خونهٔ پدریم برده بودم و ترمه و سهند با کمک هم برام آورده بودند! برای رفتنم خریدهایی که با ترمه انجام داده بودیم و چیزهایی که عزیز برام گرفته بود تو چهارتا چمدون هم جا نمیشد هرچی باهاشون کل کل میکردم که من به هیچ کدومشون نیاز ندارم گوششون بدهکار نبود! جالب این بود که هیچکس حرفی از برسام نمیزد همه طوری رفتار میکردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده انگار همچین کسی تو زندگیم نبوده طوری رفتار میکردند که انگار چشمهای من همیشه خیس از اشک و قرمز نیست فین فین کردن هامم توجهه کسیو جلب نمیکرد همه به خوبی درحال بازی کردن نقششون بودن! گاهی به صورت محرمانه صحبت میکردند و لبخند های الکی به لب داشتند! تنها کسی که خیلی خوشحال بود خاله فرنگیس بود! فقط خوشحالی اون واقعی بود طوری سرذوق بود که گاهی حس میکردم ازش متنفرم تو دلم باهاش جروبحث میکردم که درمورد من خیال های خامی نداشته باشه! روی تراس اتاقم نشسته بودم و به برف زمستونی که گوله گوله ازآسمون میبارید نگاه میکردم آقاجون کت مشکی ضخیمی پوشیده بود و شال گردن و دورتادور گردنش پیچیده بود، ماشینشو تو پارکینگ آورده بود و درحال بستن درحیاط بود قبل از هرچیزی سرشو بلند کرد و بالارو دید با دیدن من دستشو بلند کرد برام دست تکون داد با لبخند گفتم
- سلام آقاجون
- دخترم بیرون چیکار میکنی برو داخل این سردی هوا آدمو زمین میزنه لاکردار خدایی نکرده مریض میشی
زیرلب زمزمه کردم: سردی آدمها هم آدمو زمین میزنه آقاجون هوای برفی که چیزی نیست
- چشم آقاجون
روزای آخر دختر حرف گوش کنی شده بودم لج نمیکردم داروهامو بهموقع میخوردم تا آخرین لحظه هم قرار نبود جلسات فیزیوتراپی و ترک کنم فراز قبل از من رفته بود زوریخ قرار بود مقدمات رفتن من و فراهم کنه! برای اینکه بیشتر کنارشون باشم از اتاقم خارج شدم و پایین رفتم گوشهای از سالن روبه روی تلوزیون نشسته بودم عزیز و آقاجون سعی میکردند خاطرات خنده دار تعریف کنند تا خنده و به لبهای من بیارند من هم برای اینکه دلشون نشکنه الکی میخندیدم حتی کمترین توجهی به حرفهاشون نداشتم فقط وقتی صدای خندههاشونو میشنیدم من هم میخندیدم عزیز نگاهی به من انداخت و همون طور که چهرهٔ متفکرانه به خودش گرفته بود گفت
- برات نخود لوبیا و ترشی لیته گذاشتم؟»
حجم
۲۴۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۱۵ صفحه
حجم
۲۴۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۱۵ صفحه