کتاب جام می و خون دل
معرفی کتاب جام می و خون دل
کتاب جام می و خون دل نوشتهٔ فاطمه بهاء در انتشارات ارجمند منتشر شده است. چاپ اول کتاب حاضر در سال ۱۳۹۶ منتشر شده است.
درباره کتاب جام می و خون دل
جام می و خون دل رمانی به قلم یک روانشناس است. او باتکیهبر دانش نظری و تجربهٔ حرفهای خود خواننده را با فردی که دچار اختلال شخصیت پارانوئید (بدبینی عمومی بیمارگونه) است و نسبت به دیگران بدبین و بیاعتماد است، آشنا میکند. این بدبینی بهخصوص در حیطهٔ زندگی این فرد و دختری که به وی علاقهمند است، به شکلی بارزتر و گاه در حد حسادت بیمارگونه خود را نشان میدهد.
این کتاب روایتی جذاب است که شما را با حقیقت زندگی افراد درگیر اختلال پارانوئید آشنا میکند.
خواندن کتاب جام می و خون دل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به رمان روانشناسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جام می و خون دل
«امسال تابستان نیز مانند برخی دیگر از تابستانها - طی مدتی که من و مسعود از یکدیگر جدا شدهایم- قرار شد پریسا و پرهام برای دیدن پدرشان به ترکیه بروند. اگرچه مسعود اکنون میتواند به ایران سفر کند، اصرار کرده بود مانند دفعات قبل که برای ورود به ایران مشکل داشت، باز هم در ترکیه یا آلمان بچهها را ببیند. بههرحال، پیش از عزیمت آنها، در یکی از تماسهای تلفنیِ مسعود - بهدلیل عدم حضور بچهها در خانه- من گوشی را برداشتم و به او گفتم که قصد دارم ماجرای جداییامان را بنویسم. او ابتدا کمی سکوت کرد و سپس با دلخوری گفت: «حالا چرا ماجرای جدایی؟» بهطور حتم، مسعود حق داشت که با مکتوب شدن قصهٔ مشترکمان مخالفت کند، زیرا بههرحال او نقشی مهم در این قصه داشت. بهعلاوه، من نیز از مباحثه با مسعود خاطرهٔ خوبی نداشتم، لذا پاسخ دادم: «هیچی، اصلاً منصرف شدم.» باوجوداین، هنگامیکه بچهها از ترکیه برگشتند، پریسا اوراقی را به من داد و گفت: «اینها رو پدر داده و گفته به شما بدم.» بر روی این اوراق، ماجرای آشنایی من و مسعود از دیدگاه او تایپ شده بود. در پایانِ نوشتهٔ او، چند جمله نیز بهصورت دستنویس و با رنگ سبز دیده میشد:
هفت سال زندگی با من سختترین روزهای عمر تو بود، این باور قلبی من است. هفت سال زندگی با تو زیباترین و در عین حال شکنجهبارترین روزهای عمر من بود، این افسوس همهٔ لحظات زندگی من است. در حقیقت، من با تغییراتی که بهعمد در دوران دانشجویی در خویش ایجاد کرده بودم، تصور میکردم که بهکلی خصلتهای ددمنشانهٔ خود را کنار گذاشتهام. اما، گویی ازدواج و زندگی مشترک نقاب از چهرهٔ من برداشت و حتی خود مرا نیز غافلگیر کرد!
تو میخواهی از پایان بنویسی، اما من از آغاز نوشتم. اگر دوست داشتی با آغاز من، آغاز کن؛ در نوشتنِ بدیهایم کوتاهی نکن؛ بگذار مرضی که قلب مرا سیاه کرده بود و آشیانهٔ ما را ویران کرد، رسوا شود. تو مرا رسوا نمیکنی، پس با آسودگی بنویس.
... و من، با آغاز او آغاز کردم:
سال سوم کارشناسی عمران بودم. دانشکدهٔ ما در بخش شمال غربی پردیس دانشگاه فردوسی- مشهد- واقع شده بود. بهعنوان یک بچهتهرانی که از پایتخت آمده بود و همینطور بهعنوان یک دانشجوی درسخوان و فعال، در مرکز توجه ورودیهای سال خودمان بودم. روزهای اول ترم مهر بود و بهدلیل سبک بودن برنامهٔ درسی، اغلب روزها با بچهها به مرکز شهر میرفتیم و چرخی میزدیم. پنجشنبهها نیز برای زیارت به حرم میرفتیم. بهطورمعمول–تا جاییکه امکان داشت- برای رفت و آمد از سرویس دانشگاه استفاده میکردم. یکی از روزهایی که از شهر به سمت پردیس و دانشکدهٔ خودمان میرفتم، رسول - یکی از بچههای سال آخر رشتهٔ خودمان- را در سرویس دیدم. در ضمنِ صحبتهایی که با یکدیگر داشتیم، او گفت که در دانشکدهٔ روانشناسی و علومتربیتی استادی درس میدهد که صحبتهایش خیلی جالب و مفید است.»
حجم
۲۳۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۱۴ صفحه
حجم
۲۳۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۱۴ صفحه