دانلود و خرید کتاب قرار روزهای بهاری سیده‌نجات سیدحسینی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب قرار روزهای بهاری

کتاب قرار روزهای بهاری

انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب قرار روزهای بهاری

کتاب قرار روزهای بهاری نوشتهٔ سیده‌نجات سیدحسینی است و انتشارات نظری آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب قرار روزهای بهاری

کتاب قرار روزهای بهاری دل‌نوشته‌هایی از سیده‌نجات سیدحسینی است. او احساساتش را دربارهٔ عشق، خدا، فصل‌ها، رابطه و... بیان کرده است. خواننده‌ها می‌توانند لطیف‌ترین احساسات و روحیات را در این کتاب بخوانند.

خواندن کتاب قرار روزهای بهاری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران دل‌نوشته پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب قرار روزهای بهاری

«هنوز نمی‌دانم اولین بار تو پیش‌قدم شدی یا من دست راستم را به سوی تو بردم و همراه همیشگی‌ات شدم و نه هرگز به یاد دارم یک بار هم مرا رنجانده باشی...

هرگاه شاد بودم به هوای تو اشک‌های شوق را بر خطوط موازی جاری کردم تا جلوه‌گری کنند و جاودانه شوند.

هرگاه بغض راه گلویم را گرفته بود نگذاشتی به سینه‌ام راه پیدا کند و بار غم را بر دوش کاغذ نهادی تا خشک شود و زخم‌هایم را چرکین نکند.

امان از ساعت‌هایی که دستم به جایی بند نبود و می‌خواستم گلوله‌های خشم را بر تنی که آزارم داده بود رها کنم. می‌دیدم گلوله‌هایی نورانی از خشاب تو را که از کنار خشم من عبور

می‌کنند و رگباری می‌بندند بر سراپای تاریکی‌های عذاب‌آور زندگی‌ام و تا به خودم بیایم که چند تن را به دیار عدم فرستاده‌ام، می‌بینم خشمی در کار نیست و خشاب خالی تو در دست‌های من تبدیل به عصایی شده تا نیل را بشکافد و مرا به سوی هدایت رهنمون سازد.

وقتی که رازهایم را با جوهر تو بر خطوط می نگارم و سبکبال می‌شوم، به سوگند خداوند و معجزه‌ی وجودت ایمان می‌آورم.

برای همین است که می‌گویم؛

«نمی‌دانم. تو اول به سراغ من آمدی یا من به سراغ تو رفتم.»

درود بر سرنوشتی که ما را به هم پیوند داد.

ای رفیق نوازشگر احساسم، از داشتنت به خودم می‌بالم.

کسی که نمی‌شناختم

هوای پاییزی هیچ‌چیز کم نداشت تا مرا همراه عطر رزماری که در مشامم پیچیده بود به چند ساعت قبل ببرد و من به او و لحظه‌ای که یک عمر آرزویش را داشتم برگردم.

تمام عمر منتظر شنیدن همین جمله از کسی مثل او بودم.

همان دم که می‌رفتم سری به گل‌هایم بزنم و قدم به حیاط گذاشتم سعی داشتم تصویرش را به ذهن بسپارم. لامپ زیر شیروانی از شب گذشته روشن مانده بود. برگ‌های رزماری جمع شده بودند و ساقه‌ی آن هم‌چنان در حالتی غم‌زده سر خم کرده بود و نوک برگ‌های سوزنی‌اش تیره به نظر می‌رسید.

«نکند آب زیادی به او داده بودم»!

کنارش روی زمین نشستم. به روی گلدان خم شدم تا عطر خوش رزماری را بیشتر استشمام کنم.

ساقه‌های کراسولا که به شکل افقی جلو آمده بود، را ندیدم. ناچار خودم را عقب کشیدم تا به آن صدمه نزنم.

با صدایی از پشت گلدان یاس که روی پنجره‌ بود سرم را بالا گرفتم. مارمولکی پشت گلدان با حرکتی تند جلو رفت. شانه‌هایم را بالا انداختم و زیر لب گفتم:

«کاری به تو ندارم و برای کشتنت زمان را هدر نمی‌دهم! می‌خواهم به کاری مهم بپردازم! سعی می‌کنم جمله قشنگ «او» را تکرار کنم. تا در طول زندگی از یادم نرود!»

خدای من! می‌توانستم چمدانم را به سرعت ببندم و فقط مختصری لباس بردارم.

لازم نبود به وسایل ناچیزی که داشتم فکر کنم و نه حتی به گذشته‌ام.

دیگر لازم نبود زمانی طولانی به اندازه چندین سال منتظر بمانم تا مادرم به قولش وفا کند و مرا که قرار بود نیازمند شوم، از نظر مالی تأمین کند!

بیچاره مادرم که ناچار بود مثل همیشه مرا درگیر وعده‌های دروغین خود کند و من ناچار بودم بپذیرم تا غرور او شکسته نشود. در هر حال زور پدر بیشتر از هر دوی ما بود. او می‌توانست هر بلایی بخواهد بر سر ما بیاورد. معلوم نبود برای خلاص شدن از دست پدرم بعدها باید کلفت کدام مردی می‌شدم و عمر و جوانی‌ام را به پای چه کسی به هدر می‌دادم...

نگاه عاشقانه‌ی «او» مرا ثروتمند می‌کرد و می‌توانست یک عمر مرا به وجد بیاورد.

جمله‌ی دلنشین او مانند عطری خوش مرا مست می‌کرد.

پاسخم به «او» فقط یک لبخند بود. لبخندی که از قلبم شروع شد و در میان سینه‌ام دوید. در میان مویرگ‌های مغزم پیچید و مرا جوان کرد.

لازم نبود به خوب بودن او ذره‌ای شک کنم. در تمام عمرم به این اندازه مطمئن نبودم. زیرا که من امروز صبح عشق را برای اولین‌بار احساس کردم.

صدای قلبم را شنیدم که جوری دیگر می‌تپید. صدای محبت‌آمیز او دلنوازترین آوازی شد که شنیده بودم.

امروز خوب فهمیدم که، عشق اول قلب را احاطه می‌کند و بعد به مغز می‌رسد و عقل را هم درگیر می‌کند.

او تمام آن چیزی بود که می‌خواستم. هیچ‌وقت آن‌گونه از روشنایی صبح به وجد نیامده بودم. با آن که می‌دانستم فاصله زیاد است برای رسیدن به «او»!

اما باید چهره و نگاهش را در خاطرم ثبت می‌کردم. تُن صدایش را و حرف‌هایی که تمام وجود مرا زیر و رو کرده بود.

داشتم به سمت محل کار او می‌رفتم تا امانتی بی‌ارزشی را تحویل دهم.

یک شاخه گل مصنوعی که از دست خانمی پرافاده بر زمین افتاده بود و دختر کوچولویی که همراه من بود آن را برداشته بود. همان موقع که به او تنه زده بودم شاخه‌های مصنوعی از دستش بر زمین افتاد و من با عجله خودم را عقب کشیدم و گفتم:

- ببخشید خانم، ترسیدم در این گودال بیفتم. ناچار دستمو به شانه‌ی شما گرفتم.

فروتنانه اشاره به گودی زمین کردم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۵۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۱۴,۵۰۰
تومان