کتاب بی آن که بخواهم
معرفی کتاب بی آن که بخواهم
کتاب بی آن که بخواهم نوشتهٔ سیدهنجات سیدحسینی است و انتشارات نظری آن را منتشر کرده است. این کتابْ دلنوشته و داستانی زیبا را به خواننده عرضه میکند.
درباره کتاب بی آن که بخواهم
بی آن که بخواهم داستانی دلنوشتهگونه است که در آن سیدهنجات سیدحسینی سعی میکند احساساتش را نسبت به مسائل مختلف روایت کند. دلنوشته یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و دلنوشته همین زبان است. با دلنوشته از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که قرنها نویسندگان در نوشتهشان بازگو کردهاند.
نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب بی آن که بخواهم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره سیدهنجات سیدحسینی
سیدهنجات سیدحسینی متولد ۱۳۴۵ و ساکن اهواز است. از نوجوانی علاقهمند به کار نوشتن متنهای داستانی بود و این علاقه را با ادامهٔ مستمر در کلاسهای داستاننویسی در بنیاد حفظ آثار و زیر نظر استادان این حوزه حدود ۱۱ سال ادامه داد.
اکنون از اعضای اصلی کانون نویسندگان خوزستان زیر نظر استاد رومزی پور مشغول به فعالیت است. موفق به چاپ کتابهای متعددی شده که در زمینه داستان کوتاه و دلنوشته و شعر هستند.
بعضی از مجموعههای چاپشدهٔ او، در حوزه دفاع مقدس و بعضی در زمینه معضلات اجتماعی و اخلاقی هستند. در جشنوارههای متعددی از اهواز و شهرهای مختلف شرکت کرده و مقام کسب کرده است. هماکنون نیز در مجامع مختلف حضوری و مجازی به فعالیت مشغول است و این نشستها و جلسات درسی بسیار مثمرثمر بوده و پرورش هنرجویان و علاقهمندان زیادی را در این زمینه به همراه داشته است.
از جمله کارهای او که در کارگاهای مختلف و مستمر به آن پرداخته کار ویراستاری و نقد داستان و متون نوشتاری مختلف است.
بخشی از کتاب بی آن که بخواهم
«برای ساختن لحظههای خوب و خاطرههایی ارزشمند که زینتبخش دیوارهای خانه میشوند، «با من میآیی؟» «بند ساعت» را ببند. تا زمان را نگاه داری و شروع لحظههای زیبایت را از یاد نبری! کاش به یادت بماند در میان «کاغذهای مچاله»، دلنشینترین خاطرههایت را نوشته بودی. آنها را باز کن. از اشتباههایت درس بگیر و غمگین نشو! از شکوه همین لحظه لذت ببر.
عزیز من «چهار روز دیگر» همه چیز را از یاد میبری.
«بیآنکه بخواهم» زمان خواهد گذشت. پس با خودت تکرار کن: «چشمهای من» حق تماشای زیباترینها را دارند.
وقتی میشود با طعم یک «آب نبات» نعناعی غمی را از یاد برد، چرا از «قیمت زندگی» بهرههای بیشتری نبریم؟
«زمین متعلق به من است»، زمین متعلق به تو است. جای کسی تنگ نمیشود اگر نظرها تنگ نباشد.
جهان «گنجینه»ای بزرگ است برای آنها که میدانند از زندگی چه میخواهند.
و آنها که نمیدانند «غریبه» میمانند در دنیایی که میتواند برای آنها باشد.
اکنون تصمیم گرفتهام یک «کمیسر» عالی باشم اما نه برای شناسایی جنایتکاران. اینبار میخواهم علت جنایت را شناسایی و کشف کنم. در داستانی که نامش را گذاشتهام؛
«دختر شهر تاریک من»
با من میآیی؟ اگر تصمیم خود را گرفتهای، بند ساعت را ببند.
چهار روز دیگر کاغذهای مچالهای را نخواهی یافت تا به این روزهای رفته باز گردی.
زمین و تمام گنجینههایش متعلق به ماست و چشمهای ما حق دیدن خوشبختیها را دارند.
***
با من میآیی؟
راز چشمانت را میخوانم!
حرفهای ناگفتهات را در قلبم مرور میکنم و شعرهایی که بوی دلتنگی دارند...
و کاش میتوانستم این قلب را آرام کنم. بدقلقی میکند و نمیگذارد به حال خودم باشم!
به هر چه نظر میکنم، شعری میخواند و روی پَر واهی هر نگاهم، برق تأمل مینشاند تا مرا به خاطرهای وهمانگیز وصل کند. میرود روی همان خاطرههایی که چموش شدهاند. شلوغ میکنند و نمیگذارند لذت حال زندگی را ببرم.
امروز میخواهم دست آرزوهایم را بگیرم و با آنها قدم بزنم. باید از آبی آسمان طرحی تازه بردارم و آغوشی برای زندگی بگشایم.
انگار کسی آن بالا شکوفههای سپید را روی سینه آسمان تکانده است...
کسی به نسیم گفته؛ بوسهای از گونهات بردارد. گیسوانت را برقصاند. کسی تو را صدا میکند تا دست در جیبهایت کنی و پاییز را نفس بکشی...
کسی میگوید؛ همانند موجها بخوان و همانند پرندهها بال بگشا.
میگوید؛ چشمها را باز کن و زیبا ببین...
جهان را عطر گل برداشته!
و پروانهها، منتظر نوازش چشمهای تو ماندهاند...
به قلبم میگویم؛ «خاطرهها را در مخمل اطلسی عشق پنهان کند!»
میگویم غصهها را به باد بسپارد.
اینک مجسمهها هم از سکون گریختهاند و میل آواز دارند...
عکسها جان گرفتهاند و از میخهای روی دیوار پایین آمدهاند.
من هم سکوت را شکستهام تا زندگی کنم...
با من میآیی؟»
حجم
۶۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۶۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه