دانلود و خرید کتاب همه چیز تمام علیرضا فنایی اصفهانی
تصویر جلد کتاب همه چیز تمام

کتاب همه چیز تمام

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب همه چیز تمام

کتاب همه چیز تمام نوشتهٔ علیرضا فنایی اصفهانی است. انتشارات سیب سرخ این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. در این رمان ایرانی با شخصیت راوی و رنج‌هایش آشنا می‌شویم.

درباره کتاب همه چیز تمام

کتاب همه چیز تمام رمانی است که در ۵ فصل نوشته شده است. این رمان از جایی آغاز می‌شود که راوی درمورد مشغولیت تازهٔ خود توضیحاتی می‌دهد. او به‌تازگی دفترچهٔ یادداشتی خریده تا در آن خاطرات و تجربه‌های مهم زندگی‌اش را بنویسد. اولین جملهٔ او این است: «شغلم از اول این نبود.». راوی در جایی تاریک و تنگ قرار گرفته و گرمش است. او پس از این به مرور خاطرات مدرسه‌اش می‌پردازد و از رنج درس انشا می‌گوید. این راوی رفته‌رفته بیشتر و بیشتر از خودش می‌گوید و ما را به‌طور کامل با روحیات و مسائلش آشنا می‌کند. او کیست؟ رمان همه چیز تمام نوشتهٔ علیرضا فنایی اصفهانی را بخوانید.

خواندن کتاب همه چیز تمام را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب همه چیز تمام

«نکند خیال کرده‌اید من از همان ابتدا چنین وضعی داشته‌ام؟ آیا به راستی شما تا این اندازه ساده‌انگارید؟ نکند تصور کرده‌اید که پنجاه‌وهشت سال تمام را عمداً بی‌حرکت لم داده‌ام روی این صندلی چرخ‌دار و نه‌تنها عذاب نمی‌کشم، بلکه پنهانی به ریش خلق‌الله می‌خندم و لذت می‌برم؟

محض اطلاع‌تان بایستی عرض کنم خود مرحوم استفن هاوکینگ هم که به مصیبت ویلچر دچار شده بود از همان بدو تولد گرفتارش نبود و حداقل بیست سال از عمر شریفش را مثل باقی مردم راه می‌رفت و سپس به تدریج و آن هم بر اثر ابتلا به نوعی بیماری خاص زمینگیر شد. این حقیقت دارد که وقتی شخصی به چنین امراض اتوایمنی مبتلا می‌شود دستش به جایی نمی‌رسد و قادر نیست کسی را سرزنش کند. مگر این‌که به درگاه خدا لابه و شکایت کند. من هم از همین می‌سوزم. از این‌که به دست خودم این بلا به سرم آمد. حدس می‌زنید قرار بود به کجا بروم؟ گمان می‌کنید چرا با آن‌که تمایلی به رفتن نداشتم، اما مجبور به رفتن بودم؟

از همه این‌ها که بگذریم یک چیزی را باید بدانید و آن این‌که خیلی‌ها تفاوت بین «استفن هاوکینگ» و «استفن کینگ» را نمی‌دانند. فکر می‌کنند هر دو نفر یکی هستند اما بی‌رودربایستی خدمت‌تان عرض می‌کنم که این یک اشتباه احمقانه است. پس بهتر است اگر شما هم اطلاع ندارید بدانید که اولی سروکله‌اش مدام توی سیاه‌چاله‌ها و کرم‌چاله‌ها و بقیه چاله چوله‌های کیهانی بود و دومی استاد مسلم نویسندگی است آن هم در ژانر مورد علاقه من. «آقای ترس!» لقب جالبی نیست؟

البته این را هم بگویم که همیشه دست بالای دست بسیار است و من قطعاً یکی از همان دست‌ها هستم، می‌خواهم باشم و شک نکنید که خواهم بود. قرار نیست تا دنیا دنیاست فقط یک نفر عنوان آقای ترس را یدک بکشد. همیشه آرزو داشته‌ام داستانی بنویسم که خواننده را در جای خود میخکوب کند. غش هم خوب است. ایست قلبی یا مرگ بر اثر هیجان و ترس. فکرش را بکنید این‌ها را در جراید بنویسند: «رمان جدید سعید توکلی باز هم حادثه آفرید. ششمین مورد سکته قلبی در دو ماه گذشته.» «استیصال وزارت فرهنگ و ارشاد در رابطه با چاپ آثار توکلی.» «کشمکش باورنکردنی برادران کوئن و اسپیلبرگ بر سر ساخت فیلمی بر اساس آخرین رمان سعید توکلی.» درخشان نیست؟ هیجان‌انگیز و پر از افتخار نیست؟ اگر فکر می‌کنید این‌طور نیست بهتر است بروید پی کارتان. بروید و با آدمی که از کمر به پایین فلج شده است دهان به دهان نشوید. بروید و مرا تنها بگذارید. من که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. بروید و به فکر آبروی خودتان باشید چرا که ما نویسنده‌ها در استفاده از کلمات تبحر خاصی داریم.»

کاربر ۵۳۲۲۴۰۴
۱۴۰۱/۰۸/۰۹

کتاب دارای متنی روان و جذاب ، همراه با طنزی تلخ که مخاطب را با خود همراه میکند ، شخصیت های مختلفی که در پایان به هم میپیوندند.خلاقیت و نوآوری در داستان و نگاه نویسنده به شخصیت ها موج میزند

- بیشتر
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
۱۴۰۱/۰۸/۰۹

"هی ابراهیم. می دونی. بعضی وقتا دلم یه لعبت شیرین زبون میخواد. بهش فکر هم میکنم. البته میدونم که از بد روزگار اونم نصیبم نمیشه. هییی روزگار. شانس چیزی نیس که جور بشه. شانس چیزیه که باید داشته باشی. واسه

- بیشتر
باران همچنان می‌بارد و من در فضای سفید باقی‌ماندهٔ آخرین شعر کتاب یادداشت می‌کنم: «دیگر علاقه‌ای به رفتن ندارم. تنها آرزویم این است که همه چیز تمام شود.»
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
دکتر پس از چند ثانیه مکث و احساسی دردی خفیف و آشنا در ناحیه قلب، عینکش را بالا داد و با چشمان بیرنگ و کهنسالش خیره شد به کتابی در حدود دویست صفحه. اسم روی جلد را خواند. «سه روز و یک زندگی.» به قیمت پشت جلد نگاهی انداخت. فکش را کمی جابه‌جا کرد و عینک دور قهوه‌ای‌اش را سر جایش لغزاند و به گاز گنده‌ای که در محل باز شدن کتاب بود دست کشید. شبیه خوردگی موش نبود با این حال دستش نیامده بود زن دقیقاً چه می‌خواهد بگوید. یعنی چه؟ آن مردک غول‌آسا کارش به جایی رسیده بود که کاغذ می‌خورد؟
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
اگرچه می‌گویند معلولیت، محدودیت نیست یا جملاتی شبیه به این، اما واقعیت این است که با نشستن روی صندلی چرخ‌دار، دنیای آدم‌ها محدودتر می‌شود. همچنین می‌گویند همه چیز به اراده و قدرت فکر خودمان بستگی دارد. باید جنگید تا پیروز شد و نهایتاً این‌که جوینده، یابنده است. شعار، شعار، شعار. همه‌اش حرف است و حرف هم که می‌دانید، گفتنش یک چیز است و عمل کردن به آن چیزی دیگر. مدت‌هاست به این جملات فکر می‌کنم. اصلاً تنها کارم شده همین. فکر کردن و فکر کردن. هدفم این است که از حقیقت ماجرا باخبر شوم. از حقیقت زندگی و چرایی هر اتفاق. به کسانی که این افکار را بر جان کاغذها نوشته‌اند می‌اندیشم. به اندک افرادی که زندگی را با اراده آهنین خود تغییر داده‌اند. به بی‌نهایت افرادی که اسیر دستان پرقدرت تقدیر بوده‌اند. از شما چه پنهان، بین باور و انکار مانده‌ام.
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
گاهی هم در خانه نقاشی می‌کشد. همیشه یک آدم که پشتش به شماست و دارد توی خیابانی خیس و محو به جایی نامعلوم می‌رود. همیشه آسمان خاکستری است و در آن دوردست با زمین یکی می‌شود. معمولاً دو طرف خیابان مغازه است و یکی دو تا ماشین. گاهی یک مرد دوچرخه‌سوار هم وجود دارد. گاهی یک رهگذر دیگر در آن دوردست خیابان به شما زل زده است. یک اثر آبرنگ زیبا که دلت می‌خواهد بدانی آن یارو که همیشه پشتش به تو است کیست و دارد به کجا می‌رود و چه حالی دارد. می‌گویم: «یه چیز دیگه بکش. یه موضوع دیگه.» و او تنها جوابی که می‌دهد این است: «خوشت نمی‌آد؟ خیلی قشنگه!» تابلوهایی شبیه به هم. تابلوهایی با تفاوت‌های جزئی.
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
بهجت دو تا چای آورد. با آتش هیزم درست نشده بود اما باز هم چای دِه بود. نشست کنار ننه عروس و به او خیره شد. خودش را می‌دید که چهل پنجاه سال پیرتر شده. صدای وزوز یخچال که گوشه اتاق بود بلند شد. آن پایین، درختان صنوبر دستان بلند و بی‌برگ‌شان را به هوا بلند کرده بودند و رودخانه از لابه‌لای برف‌های نرم و یکدست سفید، در حال عبور بود. چند تا پرنده سیاه و سفید. چند تا چهارپا. آن طرف یکی دو تا سگ یا حتی روباه. پیرزن سرفه‌ای کرد و به کپه سرد رختخواب‌های کنار دیوار تکیه داد و بی‌مقدمه پرسید: «یخچالت رو کی پر کرد؟» گرچه سؤال بهتری هم می‌توانست بپرسد، اما چیزی به ذهنش نرسید. با خودش فکر کرد بالاخره از یک جایی باید شروع کند. ننه عروس سرش را برگرداند و با آن صورت چروکیده، چشمانی که انگار رنگ مردمک‌هایش رفته بود و لهجه غلیظ محلی جواب داد: «ها. پره. پر.»
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
روز با تمام سردی در جریان بود و آسمان مانند پوست مُرده، متورم بود و کبود. همین سه روز پیش، چند ساعتی برف باریده بود و همه جا تا چشم کار می‌کرد سفیدپوش شده بود. «ننه عروس» یک گوشه کز کرده بود و فاصله‌اش با بخاری نفتی استوانه‌ای قهوه‌ای‌رنگ بیش از یک متر نبود. اسمش در واقع «ماه نساء» بود اما سال‌های خیلی دور، کارش این بود که دستی به سر و صورت تازه عروس‌های ده بکشید و برای شب وصال خوشگل‌شان کند. در واقع او، ننه عروس، یگانه «میکاپ آرتیست» زمان خودش در تمام آن منطقه بود. کسی نمی‌دانست این پیرزن لاغر و فرتوتِ در حال ذوب شدن، دقیقاً چند سال دارد اما به احتمال زیاد در حال سپری کردن صدمین زمستان زندگی‌اش بود.
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
در واقع زن و مرد خوب اصلاً معنا ندارد بلکه دو نفر اگر با هم سازگار باشند، برای هم مناسبند و گمان می‌کنند که آن دیگری خوب است. در غیر این صورت، هر کس حق را به جانب خودش می‌دهد و مشکلات را به گردن دیگری می‌اندازد. البته در اکثر مواقع!
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
در چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «خاصیت دریا و این حال و هوا همینه. منم هر از گاهی برای تمدد اعصاب می‌آم این‌جا. این صدا رو می‌شنوی؟ این عطر توی هوا رو حس می‌کنی؟ به آسمون غروب نگاه کن. اون قایق رو ببین اون‌جا. به نظرت تمام این منظره، این صحنه، یه تابلو بی‌نظیر نیست؟»
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
حالا حدود شش سال از آن روز گذشته. از روزی که احمد را ترک کردم. از خانه بیرون آمدم و با دو چمدان پر رفتم سمت آپارتمان جدیدم. هیچ کس دنبالم نیامد و کسی اصرار به ماندن نکرد. نه پدر احمد که در خانه سالمندان بود و پرستارهای آن‌جا را با زنش اشتباه می‌گرفت و نه مادرش که سال‌ها پیش غرق شده بود. نمی‌دانم اصلاً متوجه شد که من رفتم یا نه. اطمینان دارم شوهرم مردی نبود که به این راحتی با رفتن من کنار بیاید اما به گمانم با اضافه شدن هر کیلو به وزنش، درصدی از احساسش نسبت به من، زندگی مشترک‌مان و حتی خودش کم می‌شد. یک اژدهای زمینی که همه چیز را شبیه خوراکی می‌دید. مرد میانسالی که تمام وجودش شده بود یک کارخانه عظیم و خستگی‌ناپذیر هضم و جذب غذا. خدا می‌داند که هر تلاشی از دستم برمی‌آمد برای نجاتش انجام دادم اما متأسفانه با وجود پیگیری‌های زیاد هیچ تغییری در حال خرابش ایجاد نشد و همان‌طور یک بند می‌بلعید و فرو می‌داد. خیلی وقت است که او را ندیده‌ام. نمی‌دانم اصلاً زنده است یا مرده.
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵

حجم

۱۸۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۱۸۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان