دانلود و خرید کتاب گیسو و چراغ جادو ابراهیم حسن بیگی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب گیسو و چراغ جادو اثر ابراهیم  حسن بیگی

کتاب گیسو و چراغ جادو

معرفی کتاب گیسو و چراغ جادو

کتاب گیسو و چراغ جادو نوشتهٔ ابراهیم حسن بیگی است. انتشارات قدیانی این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر یک رمان برای نوجوان را در بر دارد.

درباره کتاب گیسو و چراغ جادو

کتاب گیسو و چراغ جادو دربارهٔ «گیسو» است؛ دخترک لاغراندام افغانستانی که یک روز چراغ جادو به‌عنوان یک فرشتهٔ نجات‌بخش سر راه او سبز می‌شود و مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد. در خلال ماجراهایی که برای این شخصیت داستانی رخ می‌دهد، راهکارهایی برای بهتر زندگی‌کردن پیدا می‌کند؛ چراکه این چراغ جادو معجزه‌ای ندارد بلکه تنها به بچه‌ها کمک می‌کند که چگونه بهتر زندگی کنند. از آن روز به بعد مردم که ماجرای «گیسو» را شنیدند، آرزو می‌کردند که چراغ جادو به‌سراغ آن‌ها هم برود و آرزوهایشان را برآورده کند.

رمان گیسو و چراغ جادو نوشتهٔ ابراهیم حسن بیگی در ۸ فصل نوشته شده است.

خواندن کتاب گیسو و چراغ جادو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به نوجوان پیشنهاد می‌کنیم.

 درباره ابراهیم حسن‌ بیگی

ابراهیم حسن‌ بیگی در سال ۱۳۳۶ روستای خواجه نفس از توابع بندر ترکمن در استان گلستان متولد شد. حسن‌ بیگی داستان‌نویسی را در سال ۵۹ آغاز می‌کند و با شروع جنگ تحمیلی ایران و عراق به کردستان می‌رود و از آن پس اغلب آثار او حال و هوای دفاع مقدس دارد. او تا به امروز بیش از ۱۴۰ کتاب داستانی منتشر کرده است که از مشهورترین‌های آن می‌توان از رمان‌های محمد، قدیس، بنفش، شب ناسور و ریشه در اعماق نام برد.

حسن‌ بیگی لوح زرین دست‌خط حضرت امام را در سال ۶۷ به مناسبت خلق آثار ادبی در حوزه دفاع مقدس دریافت کرد.

بخش‌هایی از کتاب گیسو و چراغ جادو

«صبح بود. گیسو چراغ جادویش را برداشت تا بُز ننه‌سکینه را به دامنهٔ کوه ببرد. ننه‌سکینه که روی ایوان ایستاده بود، گفت: «آن دبهٔ آب را هم با خودت ببر و موقع برگشتن از چشمه پرش کن.»

گیسو دبهٔ پلاستیکی را برداشت و بُز را کیش کرد و راه افتاد. هنوز چند قدمی نرفته بود که با صدای نذری ایستاد. نذری خودش را به او رساند و گفت: «من هم می‌آیم.»

بعد رو به ننه‌سکینه ادامه داد: «من هم می‌توانم با گیسو بروم؟»

ننه‌سکینه گفت: «تو هم برو دخترم. باهم که باشید خیالم راحت‌تر است.»

هر دو به راه افتادند.

بیرون از روستا، نذری دامنهٔ تپهٔ سرسبزی را نشان داد و گفت: «برویم آنجا. ننه‌سکینه همیشه بزش را آنجا می‌برد.»

تپه پوشیده از علف بود و تعدادی درخت در جای‌جای آن روییده بود. گیسو و نذری زیر یکی از درخت‌ها نشستند.

نذری که از دقایقی قبل متوجهٔ چراغ جادو در دست‌های گیسو شده بود، با اشاره به آن پرسید: «چراغ جادویت را هم آورده‌ای؟»

بعد دستش را دراز کرد و گفت: «می‌شود ببینمش؟»

گیسو چراغ را به او داد. نذری چراغ را جلوی صورتش گرفت و با دقت به آن نگاه کرد و گفت: «چه چراغ کوچک و قشنگی! به من می‌دهی؟»

گیسو چراغ را از او گرفت و گفت: «نه! نمی‌شود. این چراغ را نمی‌توانم به کسی بدهم.»

نذری از حرکت تند و شتاب‌زدهٔ گیسو تعجب کرد و به او زل زد. گیسو گفت: «حالا این چراغ را ول کن. برایم از پدربزرگت بگو. او همیشه می‌آید خانه‌تان؟»

نذری گفت: «گاهی‌وقت‌ها به ما سر می‌زند. چطور مگر؟ با او چه کار داری؟»

گیسو گفت: «دلم می‌خواهد او را ببینم و دربارهٔ پدرم با او حرف بزنم.»

نذری پرسید: «دربارهٔ پدرت؟ چه حرفی؟ مگر پدربزرگ من، پدرت را می‌شناسد؟»

گیسو لحظه‌ای سکوت کرد. تردید داشت که حقیقت را به او بگوید یا نه؟ نذری به او زل زده بود تا جواب سؤالش را بشنود.

«راستش یک چیزی هست که تو نمی‌دانی. اما حالا که باهم دوست شده‌ایم باید به تو بگویم.»

نذری با کنجکاوی به او خیره شده بود.

«راستش من نوهٔ ننه‌سکینه نیستم. منزل ما توی باد غیس است. طالب‌ها پدرم را دزدیده‌اند و به اینجا آورده‌اند و مجبورش کرده‌اند تا با آنها همکاری کند. حالا من آمده‌ام تا پدرم را با خودم ببرم.»

چشم‌های نذری از تعجب گرد شده بود.

«آن روز که طالب‌ها قرار بود مرا بکشند، ننه‌سکینه مجبور شد برای نجات من دروغ بگوید.»

نذری گفت: «اصلاً باورم نمی‌شود! تو تنهایی این‌همه راه را آمده‌ای؟»

گیسو گفت: «خودت هم اگر جای من بودی می‌آمدی، اما من بدشانسی آوردم. پدرم را توی همین آبادی بغلی دیدم، با او حرف زدم و بوسیدمش، اما طالب‌ها به من شک کردند. آنها فکر می‌کردند من یک جاسوسم.»

نذری گفت: «حالا فهمیدم. پس برای این بود که می‌خواستند اعدامت کنند.»

گیسو سرش را تکان داد. نذری ادامه داد: «باز خوش‌به حال تو که پدرت زنده است.»

«چه فایده وقتی پدر آدم پیشش نباشد.»

«می‌خواهی یک روز برویم پیش پدربزرگم و با او صحبت کنیم. شاید او بتواند پدرت را نجات بدهد.»

گیسو با خوشحالی گفت: «من هم می‌خواستم همین را به تو بگویم. بیا امروز عصر برویم پیشش.»»

نظرات کاربران

یا محمد مصطفی
۱۴۰۱/۰۵/۲۱

داستان تخیلی خوبی بود برای نسل نوجوان و جوان ما هم خواندیم جالب بود و ماجرایی ممنون

۱۴۰۱/۰۴/۳۰

عالی بود خیلی کتاب جالب و هیجان انگیزی بود💌💝

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۸۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۴۰%
تومان