دانلود و خرید کتاب باشیم یا نباشیم داود محجوبی فرد
تصویر جلد کتاب باشیم یا نباشیم

کتاب باشیم یا نباشیم

دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب باشیم یا نباشیم

کتاب باشیم یا نباشیم نوشتهٔ داود محجوبی فرد است. انتشارات نگار تابان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر یک رمان پلیسی ایرانی را در بر دارد.

درباره کتاب باشیم یا نباشیم

کتاب باشیم یا نباشیم رمانی است که در ۹ بخش نوشته شده است. این رمان پلیسی از لباس نارنجی یک رفتگر آغاز می‌شود.

فردی با این لباس، در تاریکی دیوار و در ساعت سه و نیم صبح، درحالی‌که سایه‌بان خانهٔ بزرگ پشت سرش اجازهٔ افتادن نور تیر چراغ‌برق را به آن قسمت نمی‌داد، ایستاده بود و با خشمی که لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد به ساعت مچی و به خانه‌ای که چند متر بالاتر از محل ایستادنش بود نگاه می‌کرد.

این شخصیت تصمیم دارد کاری را عملی کند.

خواندن کتاب باشیم یا نباشیم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب باشیم یا نباشیم

«عاشق موتورسواری بود و از کوروش می‌خواست که موتور بخرد و با هم به دور زدن در خیابان‌ها بپردازند. اما او همیشه مخالفت می‌کرد و می‌گفت بابا موتورسواری تو این شهر با این رانندگی‌ها خودکشیه. تازه ماشین بهت نزنه هوا خفت می‌کنه. تو ماشین می‌شینی نمی‌تونی نفس بکشی حالا تو بیا سوار موتور شو و کلی هوای کثیف بفرست تو سینه‌ات! ولی نازنین گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و همیشه می‌گفت، آقای دکتر می‌شه دست از این نسخه‌نویسی و بدبینی‌هات ورداری. مگه ما چند سال می‌خوایم عمر کنیم که همش به این چیزا فکر کنیم. اینو بخور خوبه اینو نخور بده. این کارو بکن خوبه این کارو نکن بده. عزیزم تو موتور بخر، عشقتو باهاش ببر بیرون، عشقتو خوشحال بکن من قول می‌دم حال جفتمون عالی عالی بشه. اصلاً بیا باهات شرط ببندم که اگه این کارو کردی و حال دوتامون خوب نشد یک شام من می‌دم ولی اگه حال جفت‌مون کوک و عالی شد یک هفته شام بیرون با تو. کوروش که همیشه حرف‌های نازنین برایش آرام‌بخش بود و همیشه می‌دانست که هیچ وقت نمی‌تواند در مواردی که او چیزی را دوست داشت و می‌دانست که برآورده کردنش برای کوروش زحمتی ندارد و باعث اذیتش نمی‌شود پافشاری می‌کرد و همیشه هم حرفش را به کرسی می‌نشاند با لبخندی می‌گفت باشه خانوم موتورسوار. چشم. این دفعه برگردم یک موتورگازی می‌خرم و دو نفری با هم می‌ریم همه شهرو باهاش می‌چرخیم و حال می‌کنیم. اصلاً باهاش می‌ریم تا قله دماوند و برمی‌گردیم. خوبه؟ نازنین شیلنگ آب کنار حیاط را برداشت و شیر آب را باز کرد و گفت، حالا واسه من می‌خوای موتورگازی بخری؟ برو واسه پسرت موتورگازی بخر پررو. شیلنگ را به طرف کوروش گرفت و او را خیس آب کرد. به یاد آورد که پدرش که در تراس ایستاده بود و در حالی که می‌خندید گفت، بله اینه عاقبت اذیت کردن زن زندگی پسر جان؛ و بعد در حالی که رو به نازنین کرده بود گفت؛ باباجون، تو هم این دفعه ببخشش پسرم رو، قول می‌ده از این موتور خوبا بخره. با این حرف نازنین شیلنگ را به سمت باغچه انداخت و گفت، آخه بابایی ببین چقدر بدجنسه همیشه منو اذیت می‌کنه و سر کار می‌ذاره ولی این بارم به خاطر شما چشم. ولی باید قول بده که زود از اون موتور خوبا و گنده‌ها برام بخره. باباجون تو ازش قول بگیر! پدر با خنده‌ای می‌گفت چشم بابا قولم ازش می‌گیرم. تو خوشحال باش اصلاً اگه این دفعه که از مأموریت اومد نخرید خودم واست می‌خرم. باشه بابا و نازنین با خوشحالی خود را به طراس رساند و پدر را در آغوش گرفت و در حالی که برای کوروش زبان‌درازی می‌کرد گفت: اوم دلت بسوزه، قربونت برم بابا که اینقدر به فکر منی. کاش کوروش یک ذره به شما می‌رفت و مهربون می‌شد و کوروش در حالی که پایین لباسش را می‌چلاند گفت، به‌به بله بایدم با هم متحد بشین اتحاد پدر و دختر، فقط مسئله این‌جاست که من نمی‌دونم بابا مهدی، شما بابای منی یا بابای نازنین که همیشه طرف اونو می‌گیری و پدرش با آن لبخند آسمانی می‌گفت تو پسر گل خودمی ولی نازنین جای دختر نداشتمه که همیشه آرزو داشتم. حالا خدا بعد عمری این دخترو بهم داده نباید هواش رو داشته باشم؟ خدا بیامرزه مادرتو، اگه بود نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنه. همیشه آرزو داشت عروسشو بیاره تو این خونه ولی قسمت نشد. ولی حالا من به جای اونم باید هوای دخترمونو داشته باشم. نازنین گفت خدا بیامرزه مامانو منم خیلی دوست داشتم ببینمش و از دست این تک فرزند، تک پسر لوس‌شون گله کنم که هیچ وقت به حرف عروسش گوش نمی‌ده. کوروش که حالا حسابی دلش پر شده بود دوید و شیلنگ آب‌رو برداشت و گفت من لوسم؟ تو جنوب یک لشکر رو می‌چرخونم اونوقت تو بهم می‌گی لوس. شیر آب را به سمت نازنین گرفت. پدرش برای کمک به نازنین خود را مقابل مسیر آب قرار داد. کوروش که جا خورده بود شیلنگ را انداخت و گفت، ببخشید بابا، شرمنده، نمی‌خواستم خیست کنم. می‌خواستم نازنین رو یک گوشمالی بدم. پدرش که شیشهٔ عینکش خیس آب شده بود از چشم برمی‌داشت و آن را با گوشه لباسش خشک می‌کرد گفت، فدای سرت بابا. آب روشناییه. خوبه. هم کلی خندیدیم و هم مثل بچه‌ها آب‌بازی کردیم. حالا بیا بالا و برین لباسای خیستون‌رو عوض کنین تا سرما نخوردین. فکر نکنین چون تابستونه سرما نمی‌خورین لباس خیس بلای جون آدمه. بدوین برین تو.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۶۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۶۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان