کتاب بدهی روزگار
معرفی کتاب بدهی روزگار
کتاب بدهی روزگار نوشتهٔ معصومه اکبری اعمی (سیما) است که توسط انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. بدهی روزگار داستان پرفرازونشیب دختری به نام زیباست که میآموزد در تلاطم اتفاقات زندگیاش چگونه خود را نجات دهد و در راه عشق سربلند بیرون آید.
درباره کتاب بدهی روزگار
بدهی روزگار، تکههایی از پیچ و تاب زندگی دختری به نام زیباست که در کشاکش هستی پر فراز و نشیب، تنها به بیپیرایگیها و لبخندهای سادهٔ سرنوشت میاندیشد و در دل، آرزوی تقدیری شیرین و بدیهی را میپروراند. زیبا در میان کوچهپسکوچههای مسیر مدرسه، آهنگ دلنشین گامهای عشق را میشنود و قلبش بیقراری شیرینی را تجربه میکند. عشق کمکم جان میگیرد و او را به رویایی شیرین متصل میکند. رویایی که هر لحظه با شنیدن به نجوایی عاشقانه و زیبا، پررنگتر و پررنگتر میشود: «او مال توست، مال تو».
خواندن کتاب بدهی روزگار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بدهی روزگار
«مدتها بود صدایی زیبا در مغزم جا خوش کرده بود و مدام در ذهن و روحم نجوا میکرد؛ و من هر بار با شنیدنش، دلگرمی بیشتری برای زندگی پیدا میکردم. دلم میخواست آن صدا، هرلحظه طنینانداز جان و روحم باشد. صدایی که از شنیدنش سیر نمیشدم و گویی در تمامی بندبند وجودم از او برای بودنش قدردانی میکردم. این صدا، مرا به آرامش و آسایش درونی وصفناپذیری متصل میکرد. در بنیان و اساس فکرم، آزاد و رها حرکت میکرد و من صدای قدمهایش را با عمق وجود حس میکردم. هر وقت شروع به حرف زدن میکرد، چنان بیخیال از همه چیز بودم که گویی با بیوزنی تمام، در دریای پهناور خیالم غوطهور میشدم و دستهایم به آرامی، پوست نرمِ آبیِ آبِ دریا را لمس میکرد. با چشمان بسته به پرتوهای زیبا و درخشان خورشید نگاه میکردم و تنم از گرمای او گرم و گرمتر میشد. جوری در دریای آبی رنگ و مواج، بیثبات حرکت میکردم که گویی تمام مسیرها به یکجا میرسند و من نیازی به پیدا کردن مقصد ندارم. صدا بیوقفه و پیدرپی در گوشم زمزمه میکرد: «او مال توست. مال تو». بارها و بارها صدای زیبا این جمله را تکرار میکرد. هر بار بلندتر و بلندتر. ناگهان صدا فریاد زد: «این مال توست؟ بلند شو زیبا مگه با تو نیستم؟ میگم این مال توست؟» وحشتزده چشمانم را باز کردم. تمام بدنم از ترس میلرزید. آرامآرام صورت مادرم را دیدم که با چهرهای درهم به من خیره شده بود. با صدای بلند پرسید: «بیداری؟ الان صدای منو میشنوی؟ میگم این مال توست؟» چشمان خوابآلودم را به برگهای که در دستش بود انداختم و با صدایی ضعیف که از اعماق خواب و رویا بیرون پریده بود، گفتم: «این چیه؟» برگه را به دستم داد و من که به زور چشمانم را باز نگاه میداشتم، نگاهی به آن انداختم و گفتم: «نه مال من نیست. فکر کنم مال سحره». مادرم با عصبانیت گفت: «بخدا از دست شما دارم دیوونه میشم. آخه چقدر شماها شلختهاین. همه جا پر شده از برگهها و وسایل شما». سپس پتو را از رویم کنار زد و گفت: «بلند شو زودباش الان دیرت میشهها».
سرم را برگرداندم و به ساعت نگاه کردم. هنوز وقت داشتم. بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم را شستم. چشمم که به آینه افتاد، صورتِ ورمکردهام را دیدم که روبرویم بود. وای که چقدر بیزار بودم از اینکه صبح زود صورتم را اینگونه درب و داغون ببینم. دلم میخواست هر وقت که جلوی آینه میایستم و به چهرهام نگاه میکنم، صورتم شاداب و سرزنده باشد. با خود گفتم: «آخه چرا صبحها آدم باید انقدر باد کنه؟ واقعاً چرا؟ شب و روز نداره که. اصلا مگه شب چه اتفاقی واسه صورت آدم میوفته؟ فکر کنم تمام دَم و بازدم آدمها شب تا صبح قلمبه میشه زیر پوست صورتشون. والا بخدا. وگرنه این همه وَرَم دلیلی نداره». همینطور که مشغول غر زدن به صورتم بودم، سحر داد زد: «آهای خانوم خانوما لطف میکنید تشریف بیارید بیرون؟! اجازه بدید بقیه هم بعضی وقتها یه سری به این اتاق مجلل شما بزنن فکر نمیکنم چیزی ازش کم بشه پرنسس».»
حجم
۲۲۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه
حجم
۲۲۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۵ صفحه
نظرات کاربران
بسیار زیبا و عالی بود خوندنش رو توصیه میکنم
بسیار عالی و حتما پیشنهاد میکنم.
بی نظیر بود حتما توصیه میکنم