دانلود رایگان کتاب شهر در تاریکی معصومه بیدارنژاد
تصویر جلد کتاب شهر در تاریکی

کتاب شهر در تاریکی

انتشارات:میعاد اندیشه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شهر در تاریکی

کتاب شهر در تاریکی نوشتهٔ معصومه بیدارنژاد است و نشر میعاد اندیشه آن را منتشر کرده است. این کتابْ نمایشنامه‌ای تاریخی دربارهٔ لطفعلی‌ خان زند و آقامحمد خان قاجار است.

درباره کتاب شهر در تاریکی

نمایشنامهٔ شهر در تاریکی، کاری تک‌اپیزودی، حاصل برداشت تخیلی اما واقعی یک دوره تاریخی ایران است که در آن دو شاه؛ یکی شکست‌خورده (لطفعلی‌ خان زند) و دیگری پیروز (آقامحمد خان قاجار)، مقابل هم قرار می‌گیرند، برای ما حکایت‌هایی دارند. داستان محاصرهٔ کرمان، توسط آقامحمدخان قاجار را شاید بارها شنیده‌ایم و رفتاری که با لطفعلی‌خان زند، آخرین شاه زند داشته است. این نمایشنامه تصویر جدیدتری از آنچه روی داده و احساسات و عواطف این دو شاه، وقتی مقابل هم قرار می‌گیرند، به ما می‌دهد.

خواندن کتاب شهر در تاریکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نمایشنامه‌ای کوتاه اما دراماتیک و تاثیرگذار برای اهل تئاتر و علاقه‌مندان به تاریخ کشورمان.

بخشی از کتاب شهر در تاریکی

آقامحمدخان قاجار: شهر قحطی زده چیزی هم برای غارت داشت؟ 

حاج ابراهیم خان کلانتر: در خانه برخی توانگران، چیزهایی بود. اما برخی دیگر از گرسنگی، در کوچه پس کوچه‌ها مرده‌اند. برخی را هم سربازان ما کشتند.

آقامحمد خان قاجار: زنان چطور؟ آنها چه کردند؟ سربازان ما را خوب تطمیع کردند؟ یا فرمانی برایشان صادر کنیم؟ ( همینطور که این سخنان را می‌گوید خواهشی در صورتش دیده می‌شود.)

حاج ابراهیم خان کلانتر: قربان! بعضی از توانگران کرمان، پیش از ورود سربازان ما به خانه‌هایشان، زن و دخترانشان را کشتند؛ تا به دست آنها نیافتند. دیگرانی هم بودند؛ که مقابل چشم محارمشان به آنها تعدی شد. اما اکثر مردم شهر، به حدی گرسنه مانده‌اند که پوست روی استخوان، هستند.

آقا محمد خان قاجار: التماسی در چشمانت می‌بینم. دستور می‌دهم حالا که لطفعلی خان، دشمن دیرین ما، دستگیر شده است، سربازان ما دست از غارت و تجاوز به مردم کرمان بردارند.

حاج ابراهیم خان کلانتر: الساعه به اطلاعشان می‌رسانم.

آقامحمد خان قاجار: (در حالی که با ترازو بازی می کند) فرمان دیگری صادر می‌کنیم.

حاج ابراهیم خان کلانتر: هرچه باشد شهریار!

آقامحمد خان قاجار: به سربازان ما بگویید چشم همه مردان کرمان را از حدقه در بیاورند. هر مرد کرمانی، یک جفت چشم به من بدهکار است. چشمان رنگی، چشمان سبز، چشمان مشکی... همه و همه ...

حاج ابراهیم خان کلانتر: ( مبهوت) بعضی از آنها در حدی ناتوان هستند که بعد از اجرای این حکم حتما خواهند مرد...

آقامحمد خان قاجار: بمیرند. بهتر. یادت رفته؟ اینها همان مردمی هستند که به لطفعلی خان پناه دادند و ماه ها ، ما را پشت دروازه‌های شهر نگه داشتند. یادت رفته چه توهین‌هایی به سربازان ما، از آن سوی دیوار می‌کردند؟ اصلا مقابل چشم زن و فرزندانشان، چشمشان را از حدقه در بیاورید.

***

لطفعلی خان زند: زانو نمی‌زنم ای اخته فرومایه!

آقامحمدخان قاجار: باز هم این را گفتی... (به لطفعلی خان نزدیک می‌شود. دستی به چشمان او‌ می‌کشد. او‌ دستش را پس می‌زند. نگاه آقامحمد خان التماسی دارد) چرا نمی‌گذاری به چشمانت دست بزنم؟ این چشمان درشت، گویی مشکی که از آن ببری وحشی بیرون می‌پرد؛ ولی آرامشی از جنس دریا موج دارد با ابروان پرپشتی که تاج آن شده است (بلند می‌شود و روبه‌روی آیینه می‌ایستد و چشمان خود را لمس می‌کند) چشمان من، مردابی تاریک است... .



Asal Seyedagha
۱۴۰۱/۰۲/۲۲

چقدر غم انگیز بود آخرش. حتماً پیشنهاد میکنم بخونید. کتاب کوتاه ولی در تک تک جملاتش، حرف داره.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۰۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۴ صفحه

حجم

۶۰۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۴ صفحه

قیمت:
رایگان