کتاب من بابی ساندز نیستم
معرفی کتاب من بابی ساندز نیستم
کتاب من بابی ساندز نیستم نوشتهٔ ایرج افشاری اصل است و نشر نظری آن را منتشر کرده است. این کتاب نگاهی به زندگی و آثار بابی ساندز دارد.
درباره کتاب من بابی ساندز نیستم
رابرت جرارد ساندز مشهور به بابی ساندز (۹ مارس ۱۹۵۴–۵ مه ۱۹۸۱) مبارز ایرلندی و عضو ارتش آزادیخواه ایرلند بود. او رهبری اعتصاب غذای سال ۱۹۸۱ زندانیان جمهوریخواه ایرلندی را در اعتراض به رعایتنشدن حقوقشان برعهده داشت.
بابی ساندز در جریان مبارزههای سیاسی استقلال ایرلند به ارتش جمهوریخواه پیوسته بود که به جرم حمل اسلحه دستگیر و زندانی شد. پس از گذراندن شش ماه در زندان و آزادی، دوباره به همین جرم دستگیر و این بار به ۱۴ سال حبس محکوم شد.
بابی ساندز در مبارزه با استعمار و در اعتراض به رفتار دولت بریتانیا از پوشیدن لباس زندانیان امتناع کرد. مبارزههای او در زندان به عنوان افسر فرمانده زندانیان ارتش مشروط جمهوری ایرلند با شیوههای متفاوتی ادامه یافت تا اینکه در مارس ۱۹۸۱ بابی ساندز اعتصاب غذای خود را در حمایت از زندانیان و خروج اشغالگران انگلیسی از شمال ایرلند آغاز کرد. ساندز در ۵ می ۱۹۸۱ پس از تحمل ۶۶ روز گرسنگی در ۲۷سالگی در بیمارستان زندان درگذشت. روحیه آزادی خواهی و استعمارستیزی او موجب شد یک خیابان در تهران به نام بابی ساندز تغییر پیدا کند.
بخشی از کتاب من بابی ساندز نیستم
پدر بزرگم میگفت تو قفس انداختن چکاوک ظلم بزرگیه... اون همیشه میگفت چکاوک یعنی شادی... یعنی خود آزادی... اون اغلب با من دربارهٔ روح چکاوکها حرف میزد... بعدش اونو به داستان مردی ربط میداد که تلههای زیادی رو برای چکاوکها میذاشت و اونها رو به دام میانداخت و بعدش، چکاوک دلخواهشو انتخاب میکرد و اونو تو قفس کوچکی زندانی میکرد... چکاوک برای از دست دادن آزادیش رنج میکشید و دیگه اون آوازهای زیبایی که از اعماق قلبش بیرون میاومد، نمیخوند...
دیگه هیچچی اونو خوشحال نمیکرد... اون مرد که به شدت قسیالقلب بود میخواست چکاوک طوری که باب میل اونه رفتار کنه... اون از چکاوک میخواست از ته قلب آواز بخونه... خواستههاشو اجابت کنه و هر چی که اون میخواست برای خوشی و تفریحش انجام بده... چکاوک سر باز میزد و مرد عصبی میشد...
مرد چکاوک رو توی مشتش گرفت تا پرنده رو وادار به آواز خوندن بکنه... اما این کارش هیچ نتیجهای نداشت... به همین دلیل اون مرد نقشهٔ منحوس و شیطانی دیگری کشید... قفس رو با پارچهٔ سیاهی پوشوند و پرنده رو از آفتاب محروم کرد... به چکاوک گرسنگی داد و قفس پرنده رو تمیز نکرد تا شاید چکاوک تو همون زندون کوچک آلوده فاسد بشه... پرنده همچنان از فریاد زدن سرباز زد و آخر سر مرد پرنده رو کشت...
پدر بزرگم بارها این قصه رو بهم گفته و آخر قصه که میشد میگفت چکاوک روح داره... روح آزادی و استقامت داره... چکاوک در انتظار آزادی بود که در نهایت مرگ را پذیرفت... حالا که فکر میکنم، میبینم که وجوه اشتراک زیادی با اون پرنده و شکنجههاش، حبس و مرگ نهاییاش دارم... پرنده روحی داشت که هر جایی پیدا نمیشه، حتی در میان مخلوقاتی که خودشونو انسان مینامند...
یه زندانی معمولی هدفش اینه که تا جای ممکن، دوران محکومیتش رو ساده و راحت سپری کنه... تا جایی که حتی یه روز رو بدون این هدف و چنین مأموریتی از دست نمیده... بعضیها حتی پا رو فراتر میذارند، خم میشند، به خاک میافتند و خبرچینی بقیه زندانیها رو میکنند تا از خودشون محافظت کنند و به این شکل به آزادی خودشون سرعت میدن... اونها بر خلاف چکاوک از تمام خواستههای صیادانشون پیروی میکنند...
وقتی از اونها خواسته میشه، آواز میخونند و وقتی به اونها فرمان حرکت داده میشه، از جا میپرند... اگه از یه زندانی عادی آزادیشو سلب کنند، اون دیگه تلاشی برای به دست آوردن مجدد آزادیش به خرج نمیده... اون فقط خودشو برای کوتاه کردن مدت رهاییش مهیا میکنه... و اگه مدت حبسش طولانی باشه به یه ماشینی تبدیل میشه که به خودش فکر نمیکنه و این صیادانش هستند که کنترل و هدایتش رو به دست میگیرند...
این همان حقیقت نهفته در قصهٔ پدر بزرگم بود... چکاوک به هیچ تغییری نیاز نداشت و حتی در صدد تغییر هم نبود و برای اثبات همین موضوع جان سپرد... ماجرای این چکاوک توجه منو به وضع خودم سوق داده... احساس میکنم نقطهٔ مشترکی با اون پرنده دارم... وضع من در مقایسه با زندانیهای عادی کاملاً متفاوته... من یه زندانی سیاسیام... یه آزادیخواه... یه عدالتطلب...
من هم مثل اون چکاوک برای آزادیم مبارزه میکنم... من مبارزه رو از خیلی وقت پیشها، از زمانی که کشورم مثل خودم به اسارت گرفته شد، آغاز کردم... اونها منو مثل یه چکاوک گرفتند و حبسم کردند... من بیرون این میلههای آهنیرو دیدهام...
منو داخل این قفس دارند شکنجهام میکنند... پست و خوارم میکنند... من از دستور و فرمانهاشون سرباز میزنم و تن به ذلت نمیدم... اونها میخوان انسانیتمو ازم بگیرند... اما من مثل چکاوک هیچ نیازی به تغییر ندارم... اونها میخواند ایدئولوژی و افکار سیاسیمو تغییر بدند... اونها جسممو به اسارت گرفتهاند و میخواند وقارمو زیر سئوال ببرند...
اگه من یه زندانی عادی بودم اونها تا این اندازه منو شکنجهٔ روحی و جسمی نمیکردند... چرا که میدونستند خیلی زود تسلیم میشدم... من تو این سلول آلوده و خالی، بدون لباس فقط با یه پتو حبس شدهام... اینجا به من گرسنگی و شکنجه میدند تا بلکه بتونند مثل چکاوک منو رام خودشون کنند... اونها میخواند من به سرنوشت چکاوک دچار بشم و خط اونها رو بخونم... اما من خط و شعر خودمو میخونم، حتی اگه مرگ نهایت پروازم باشه...
من هم مثل اون پرنده و دوست کوچکم روح آزادی دارم که نمیشه حتی با سهمگینترین شکنجهها و عذابها اونو فرو نشاند... اونها ممکنه شکنجه و عذابم بدند اما من زنده میمونم و همین چیزی که هستم، میمونم و هیچ کس نمیتونه این حقیقت رو تغییرش بده... نمیدونم آیا به اندازهٔ کافی چکاوک برای اثبات این موضوع وجود داره؟... به نظرم توی همین سلولها به حد کافی پرنده و چکاوک هست...
من این قصهٔ پدر بزرگمو خیلی دوست دارم... هر بار که مرورش میکنم کلی برای مبارزه و مقاومت انگیزه پیدا میکنم... یه بار از پدر بزرگم پرسیدم که سر اون مرد ضعیفی که چکاوک رو زندانی و شکنجه کرد و به قتل رسوند چی اومد؟...گفت پسرم اون یه روز در یکی از تلههای خودش گرفتار شد و هیچ کس نتونست کمکش کنه... دوستهای اون مرد اونو نکوهش کرده و باهاش قطع ارتباط کردند... اون ضعیف و ضعیفتر شد و در نهایت روی زمینی که خون پرندههای بیگناه زیادی رو ریخته بود، جان بدنش دراومد...
پرندهها برای گرفتن انتقام اومدند و چشمهاشو درآوردند... چکاوکها شروع کردند به خوندن آواز... طوری آواز میخوندند که قبلاً هرگز نخونده بودند... من آخر این قصه رو خیلی دوست دارم... هر بار که به اینجای قصه میرسم ناخودآگاه میزنم زیر آواز...
حجم
۱۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۱۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه