کتاب قتلی که اتفاق نیافتاد
معرفی کتاب قتلی که اتفاق نیافتاد
کتاب قتلی که اتفاق نیافتاد نوشتۀ ایرج افشاری اصل است. این کتاب را انتشارات نظری روانۀ بازار کرده است. قتلی که اتفاق نیافتاد یک مجموعه داستان است.
درباره کتاب قتلی که اتفاق نیافتاد
کتاب قتلی که اتفاق نیافتاد شامل داستانهایی کوتاه از دهۀ ۶۰ تا فروردین ۱۳۹۶ است. این کتاب حاصل علاقۀ زیاد نویسندۀ آن به نوشتن بوده است. داستانهای این مجموعه جوایز معدودی را برای ایرج افشاری اصل به ارمغان آورده که از میان این جوایز میتوان به «پرسش مهر ریاست جمهوری»، «تولیدات رسانهای»، «ندای وحدت»، «امام رضا (ع)»، «طنز مکتوب»، «ارتش» و جایزۀ «انجمن سینمای جوان» و... اشاره کرد.
خواندن کتاب قتلی که اتفاق نیافتاد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستدران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قتلی که اتفاق نیافتاد
پشت پنجره نشسته بودم و همراه عروسکم به حیاط خانهیمان چشم دوخته بودم. دانههای کلّه گنجشکی برف، سبک و آرام در هوا رقص کنان خودشان را به زمین میرساندند، تا همهٔ حیاط خانهٔ نُقلیمان را سفیدپوش کنند.
یک چندتایی از دانهها به شیشههای پنجره چسبیدند و کم کمک آب شدند. از این طرفِ اتاق، بخار دهانم را توی شیشه هاکردم. شیشههای پنجره بخار کردند و قطراتِ برفِ آن طرف آب شدند.
ساعتی پیش، مادرم ته ماندهٔ سفره را توی گوشهٔ باغچه تکانده بود و الان دو تا یاکریم و چند تا گنجشک داشتند ریزههای نان را با نوکهایشان میچیدند.
یا کریمها ترسی نداشتند و سرشان به کار خودشان بود و با اطمینانِ خاطر دانهها را راهی چینهدانهایشان میکردند، اما گنجشکها انگار که دیوی در کمینشان نشسته باشد، دور و بر خودشان را میپاییدند. با هر ریزهای که برمیچیدند سرهایشان را روی گردنهایشان، چپ و راست تکان میدادند.
سرم را که به طرف اتاق برگرداندم بیبیجون را دیدم. او قامت بسته بود و لبهایش با کلماتی تکان تکان میخورد.
"الحمدُ لله رب العالمین"
"بیبی جون تو این جور مواقع داره با خدا حرف میزنه." این را بابام بِهِم گفته بود. اما نمیدانستم که چه میگفت. بیبیجون چادر نماز سفیدش را که همیشه بوی عطر گل محمدی و گلاب میداد روی سرش حرکتی داد. سرش را از روی مُهر برداشت. همین که بلند شد یواشکی مُهرش را برداشتم. کنار بخاری دویدم. به پشتیها تکیه دادم. اولش کمی چهار زانو نشستم و زیر چشمی، بیبیجون را زیر نگاهم گرفتم. منتظر بودم تا بیبیجون دوباره طرف مُهرش برود و آنوقت من پقّی بزنم زیر خنده و با عروسکم بهش بخندیم.
چهار زانو نشسته بودم و صورتم را روی آینههای زانوهام گذاشته بودم. داشتم انتظار میکشیدم. مادربزرگ که رفت پیشانیاش را به مهر بچسباند، متوجه نبودن مُهر شد. مثل همیشه سریع دوتا انگشت وسطی و نشانش را کنار هم گذاشت و پیشانیاش را به انگشتهایش چسباند. حرفهایش را که در این حال به خدا میگفت تکرار کرد. مُهر بیبیجون را روی سکوی پنجره عین ماشین بالا و پایین کشیدم. با دهنم صدای موتورش را درآوردم.
یا کریمها در حیاط ریزههای نان را میخوردند امّا از گنجشکها خبری نبود. عروسکم را بغل گرفتم و مُهرم را حرکت دادم. سایهٔ بیبیجون را بالای سرم احساس کردم. خودم را آماده کردم که چندتا کشیدهٔ آبدار حوالهام بکند. مثل زهرا، دختر همسایهیمان موهایم را بکشد و یا مثل رضا پسر اقدس خانم گوشم را گاز بگیرد. بیبیجون چادرش را از سرش روی من سُر داد. بغلم کرد و فشارم داد.
حجم
۱۰۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۰۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه