کتاب شکوه فردا
معرفی کتاب شکوه فردا
کتاب شکوه فردا؛ داستان دفاع مقدس نوشتهٔ جمشید دبیری است و نشر نظری آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب شکوه فردا
شکوه فردا داستانی دربارهٔ جنگ هشتسالهٔ دفاع مقدس و انسانهایی است که در این دوره یا انتخاب کردند که بهشتی باشند یا زندگی توأم با شقاوت را برای خود برگزیدند. جاوید و عاطفه و ماهک سه تن از نمونه جوانانی هستند که در آن دوره زندگی سالار شهیدان را سرلوحهٔ خود قرار دادند و سعی کردند در نبرد حق علیه باطن، پشت سر حق بایستند. با خواندن این رمان میتوانید حال و هوا و فضای آن دوره را بهتر تجسم کنید و با این شخصیتها آشنا شوید.
خواندن کتاب شکوه فردا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شکوه فردا
جمعیت زیادی، از زن و مرد و پیر و جوان، جلوی دکان قصابیِ سبزهکنار جمع شده بودند و با تعجب به صحنهای نگاه میکردند. آنها نه تنها جرأت مداخله نداشتند، بلکه دوست هم نداشتند وارد معرکه شوند. مشحسین از دور جمعیت را دید و توجهاش جلب شد. زیر لب گفت: چی شده؟ این همه آدم اونجا چیکار میکنن؟ شاید دعوا شده، بچهای در چاه افتاده، یا کسی مُرده!؟
فکر کرد بهتر است خودش را به جمعیت برساند تا هم ببیند چه شده، و هم از آنها نشانی ماهک را بپرسد. از بوکانده تا شهرک سبزهکنار راه زیادی آمده بود. فرزندش سخت بیمار بود و نتوانسته بود برایش کاری کند. دیدار ماهک، که شنیده بود فعالترین عضو شورای دهیاری سبزهکنار است، برایش حیاتی، و سبزهکنار آخرین نقطۀ امیدش بود.
بسیار خسته بود و نیروی چندانی نداشت، اما نمیتوانست بایستد و خستگی در کند. بر سرعت قدمهایش افزود. هر لحظه به جمعیت نزدیکتر میشد. نفسنفس میزد و قلبش به شدت می¬تپید. بالاخره به جمعیت رسید. صدای داد و فریاد یک زن و التماس مردی بر کنجکاویاش افزود. از بالای شانۀ کسانی که جلویش ایستاده بودند سرک کشید اما چیزی ندید. از جوانی پرسید: اینجا چه خبره؟ چی شده؟
جوان گفت: برو نزدیکتر پدر جان ببین چی شده!
مشحسین از میان جمعیت راه باز کرد و جلوتر رفت. معرکهای بر پا بود. زنی حدوداً چهل ساله را دید که جلوی قصابی، مثل شیر این سو و آن سو میرفت و میغرید، دستهایش را به طرف قصاب تکان میداد و سرش فریاد میکشید: بوی کثافتِ دکانت در محله پیچیده. این چه وضعیه!؟
قصاب که مضطرب بود، گفت: تو رو به خدا داد نزنین. بوی بد از مغازۀ من نیست. من هر روز جلوی مغازه رو جارو میکنم و میشورم. هیچوقت کسی ندیده من خرت و پرت و آشغال جلوی مغازهام بریزم. بوی بد از اون مغازههای دیگه است.
زن دَرِ سطل آشغال را برداشت و گفت: پس این چیه؟ مگه این آشغالدونی پر از کثافت و میکرب تو نیست که اینجا رو اینقدر متعفن کرده؟ معلومه چند روزه که سطل و اطراف دکانت را تمیز نکردهای!؟ این همه جارو رو برای چی جلوی مغازه آویزان کردهای؟ فقط برای فروش؟ اون هم گرونتر از قیمت اصلی؟ این کار درسته؟ اصلا مگه تو جاروفروشی؟
- خیر! ببخشین!
زن یکی از جاروها را برداشت و مشغول جارو زدن جلوی مغازه شد.
قصاب به هر طرف میرفت تا جارو را از دستاش بگیرد، موفق نمیشد، چون زن، با تردستی جارو را به دست دیگرش میداد. مردم میخندیدند و در عین حال زیر لب به قصاب بد و بیراه میگفتند. بالاخره قصاب به التماس افتاد و آهسته به زن گفت: بیشتر از این منو جلوی مردم شرمنده نکن! قول میدم بعد از این نظافت رو رعایت کنم. اگه فقط یک بار دیگه جلوی دکانم را کثیف دیدی یا بوی بد شنیدی، حاضرم هر قدر که بگویی جریمه بپردازم.
- تو نمیدونی که با کثیف نگه داشتن اینجا، هم خودت رو مریض میکنی، هم مردم بیگناه رو؟ این آخرین بارت باشه!
- چشم، چشم. قول میدم.
مشحسین که با تعجب و تحسین به زن نگاه میکرد، از جوانی که کنارش ایستاده بود، پرسید: این زن کیه؟ چهطور جرأت میکنه اینطور سرِ این مرد داد بکشه!؟
حجم
۱۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۱۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه