کتاب نگهبان شب
معرفی کتاب نگهبان شب
کتاب نگهبان شب نوشته لوییز اردریک است و با ترجمه سحر سلطانیفر در انتشارات نسل روشن منتشر شده است. این کتاب بهترین کتاب سال آمازون در سال 2020 و بهترین کتاب سال واشنگتون پست است و نامزد جایزه صلح ادبی دیتون در سال ۲۰۲۱ است و نامزد جایزه گودریدز برای بهترین داستان تاریخی بوده است.
درباره کتاب نگهبان شب
در تاریخ اول آگوست سال ۱۹۵۳ مجلس ایالات متحده آمریکا قطعنامه دوجانبه ۱۰۸۴ را میان ایالتهای سرخپوستنشین تصویب کرد. طبق این قطعنامه تمامی قراردادهای میان این ایالتها برای همیشه لغو گردید. بر اساس این قطعنامه تمام قبایل و به ویژه پنج قبیله چیپوا ساکن درترتل میونتن از تمامی خدمات و امکانات ایالات آمریکا محروم میشدند.
در آن سالها پدربزرگ نویسنده، پاتریک گورنیه، نگهبان شب بود و به عنوان رئیس قبیله با محروم کردن قبایل مبارزه کرد. او مانند شخصیت این داستان توماس واژاشک به ندرت میخوابید. اگرچه این کتاب، یک داستان تخیلی است اما نویسنده سعی کرده است زندگی متفاوت و خاص پدربزرگش را به تصویر بکشد. لوییز اردریک در کتاب نگهبان شب به داستان بومیان آمریکایی در دههی پنجاه میپردازد. این کتاب روایت عشق و مرگ در کنار یکدیگر است. نگهبان شب بیش از هر چیزی داستان مقاومت است. این کتاب داستان مردمی است که میجنگند و ناامید نمیشوند. این کتاب واقعیات دردناک دهه پنجاه در آمریکا است و با روایتی بینظیر بازگو شده است. شخصیتهای داستان عمیقاند و با شما همراه میشوند و مرحله به مرحله با شما پیش میآیند و پایان داستان شما را راضی میکند.
خواندن کتاب نگهبان شب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نگهبان شب
پاتریک بعد از شستن دستها و مرتب کردن موها و صورتش به محل کار برگشت. همه مشغول کار بودند پاتریک هم لباس کارش را پوشید و مشغول کار شد.
بعداز ظهر پاتریک حس میکرد کتفش میسوزد انگشتانش گرفته و پاهایش بیحرکت شدهاند. سرکارگرها به زنان یادآوری کردند که کمی استراحت کنند بلند شوند کمی حرکت کششی انجام بدهند و به دیوارهای روبه رو نگاه کنند. کمی چشمانشان را حرکت دهند و دوباره به دیوار نگاه کنند. بعد از چشمها نوبت دستها بود. انگشتشان را حرکت دادند بندهای انگشتشان که از کار کردن ورم کرده بود مالش دادند و دوباره به کار آرام و آهسته و پر زحمت خود برگشتند. ناخودآگاه دوباره احساس درد میکردند. اما الان وقت استراحت بود. به نوبت به هر ردیف پانزده دقیقه وقت استراحت داده میشد. همه میتوانستند به دستشویی بروند بعضیها به سالن ناهارخوری میرفتند و سیگار میکشیدند. دوریس کمی قهوه درست کرد. پاتریک در حالی که ایستاده بود قهوه مینوشید. وقتی دوباره نشست حالش بهتر شده بود و میتوانست روی کارش تمرکز کند. وقتی که کتف درد و یا کمر درد نداشت یک و یا دو ساعت احساس آرامش فکری میکرد. این کار او را یاد زمانی میانداخت که با مادرش مهرههای گردنبند را داخل نخ میکردند. هردو با این کار گویی وارد سرزمینی آرام میشدند. در حین جمعآوری و وصل کردن مهرهها با ته سوزن به هم، آرام آرام با هم صحبت میکردند. در کارخانه نیز زنان همین طور با هم صحبت میکردند.
با اینکه آقای ولد صحبت کردن را ممنوع کرده بود اما هنوز زنان کارگر با هم در حین کار صحبت میکردند. به ندرت موضوع صحبت قبلیشان را به یاد میآوردند اما هر روز باز هم با یکدیگر صحبت میکردند. در پایان ظهر جویس آسیگیناک۲۶ نان تازه را میآورد و این کارها هر روز تکرار میشد.
دوریس لادور هم ولنتاین و پاتریک را به خانه میرساند و زمان خوبی بود که ولنتاین با پاتریک صحبت کند و حواس پیکسی را از فکر کردن به پدرش پرت کند. آیا هنوز پدرش آنجا بود؟ والدین دوریس مزرعهای در کنار محل سکونت سرخپوستان داشتند. آنها این زمین را در سال ۱۹۱۰ از بانک خریده بودند زمانی که سرخپوستان میبایست زمینهای خود را میفروختند در غیر این صورت میمردند. همه جا برای فروش این زمین آگهی کرده بودند قیمت زمین نیز بسیار ارزان بود. زمینهای کشاورزی کمی در محل سکونت سرخپوستها بود و خانواده لادور انبار نقرهای بلندی داشتند که از همه جای شهر میشد آن را دید. دوریس ابتدا پاتریک را به خانه رساند و خواست تا او را تا نزدیکی خانه برساند اما پاتریک قبول نکرد. او دلش نمیخواست دوریس در شکسته و خانه قدیمی آنها را ببیند و ممکن بود پدرش با شنیدن صدای ماشین تلو تلو کنان از خانه بیرون آید و مزاحم دوریس شود تا او را به شهر ببرد.
پاتریک از چمنزار پایین رفت و زیر درختی ایستاد تا ببیند پدر در خانه است یا خیر؟ در اتاقک باز بود. آرام از آنجا عبور کرد وارد راهرو ورودی شد. راهرو یک تیرک ساده و گلی بود که از سالهای پیش همان شکلی مانده بود. خانوادهاش این قسمت را جز ملک قبیلهای خود نمیدانستند. اجاق گاز روشن بود و مادر مشغول جوشاندن آب برای دم کردن چای بود. علاوه بر پدر مادرش برادر لاغر اندامش پوکی۲۷ هم در آن خانه زندگی میکرد. خواهرش ورا۲۸ به دفتر کاریابی و نقل و انتقال درخواست کار داده بود و به همراه همسر جدیدش به میناپلیس۲۹ رفته بودند. خیلی از مردم بعد از سالها دوباره از آنجا بر میگشتند اما بعضی ها هیچ خبری از آنها نمیشد.
ورا همیشه شاد بود و بلند میخندید. پاتریک دلتنگ روزهایی بود که ورا مشکلات خانه را حل میکرد. با وجود او غم و غصه به خوشحالی تبدیل میشد او بسیار شوخ طبع بود و مسخره بازی در میآورد. حتی در شبهای سرد زمستان که نمیتوانستند از سرما برای دستشویی به حیاط بروند باز هم ورا همه چیز را به شوخی میگرفت. حتی زمانی که پدر با حال بد همچون خروس از درد فریاد میزد و به خانه باز میگشت او به پدر میخندید.
حجم
۴۳۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۵۲ صفحه
حجم
۴۳۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۵۲ صفحه
نظرات کاربران
با سلام و تشکر از زحمات شما. علی رغم رمانهای دیگه ای که از طاقچه گرفتم و معمولا ترجمه خوبی داشتند اما کیفیت ترجمه این کتاب به قدری ضعیف بود که بعد از چندین بار مراجعه به متن اصلی برای
کاش حداقل این ترجمه ویرایش میشد، یواش یواش دارم فکر میکنم عضویت طاقچه را به عطایش ببخشم. نمیشود معیارهای حداقلی انتشار یک کتاب ولو در نسخه دیجیتال را نادیده گرفت. خانم اردریچ از نویسندگان محبوب من است، اینکه در ایران