کتاب آبشار عشق
معرفی کتاب آبشار عشق
کتاب آبشار عشق نوشتهٔ عاطفه صدریپور است و انتشارات نظری آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آبشار عشق
آبشار عشق داستان زندگی دختری است که در تلاطم ماجراهای زندگی و ارتباطاتش دچار مشکلات فراوان میشود و باید بهتنهایی از پس مشکلاتش برآید و در کنار دوستان و عزیزانش هم باشد و به آنها هم تسلا بدهد. صحنهٔ اول داستان در آرایشگاه میگذرد و قهرمان داستان میخواهد به مراسم ازدواج دوستش برود: «لرزه ویبرهٔ موبایل رو تو دستم حس کردم، همینکه اومدم جواب بدهم، خانم آرایشگر یه فشار روی شانهام داد و گفت: یه لحظه صبر کن دیگه کارم تموم شد پاشو ببین چه کردم! اگر امشب با عروس اشتباه نگیرنت اسممو عوض میکنم. گوشی موبایل رو وصل کردم، صدای سوت و دست و کل زدن مردم نمیذاشت بفهمم ثریا چی میگه فقط گفتم، ثریا جون تو راهم، پشت راهبندون موندم تو اون شلوغی صدای عصبانیتش رو تشخیص دادم که میگفت تنها دوست نزدیکتر از خواهرمو ببین، عاقد اومده پس کوشی؟!»
خواندن کتاب آبشار عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این رمان را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آبشار عشق
گوشی رو قطع کردم و از روی صندلی با عجله بلند شدم چشمم تو آینه یک لحظه به خودم افتاد، چه زیبا و ملیح شده بودم موهای بلند و صاف مش کرده، تا کمرم افتاده بود و به آرایشم تجلی خاصی داده بود تل جواهرنشان هندی که درگوشهی موهام برق میزد همخوانی عجیبی را با گردنبند و گوشواره جواهرم به نمایش گذاشته بود
یکدفعه صدای آرایشگر منوبه خودم آورد که میگفت انقدر برای خودت کلاس نذار دیرت شد، لباس یشمی رنگ و ماکسی نیم تنه بازم رو تنم کردم ولی سختم بود چادر رو تنها سرم کنم ، چون ماشین تو پارکینگ آرایشگاه بود، باخودم گفتم از اینجا با شال میرم و اونجا هم تو پارکینگ تالار پارک میکنم و راحت میرم داخل مجلس زنانه، برای همین یک شال روی شانههایم انداختم و یک شال هم روی سرم چادرم را برداشتم و پول آرایشگاه را حساب کردم و با آن کفشهای پاشنه ۱۰سانتی، آهسته، آهسته از پلهها به سمت پارکینگ حرکت کردم.
تو راه پلهها بودم که عروس عصبانی زنگ زد و هر چی دلش خواست بارم کرد.
گفتم قربونت برم الان میرسم امشبو به خودت تلخ نکن. با عجله سوار ماشین شدم و چون پاشنهی کفشم زیادی بلند بود، کفشامو درآوردم و پا برهنه شروع به رانندگی کردم هنوز ۵دقیقه نگذشته بود که تلفنم زنگ زد، محلش نذاشتم ولی ول نمیکرد آخر مجبور شدم تلفن رو بردارم ولی چون تو کیفم بود، سرم رو یک لحظه پایین انداختم که پیداش کنم، یکدفعه صدای وحشتناکی همه جارو برام تاریک کرد، و دیگه چیزی نفهمیدم.
نمیدونم چقدر طول کشید، حس نمناک شدن یکطرف گونهام به حالم آورد چشمام خیلی سنگین بود به سختی لای چشامو باز کردم نور چشمامو اذیت میکرد کمکم که چشمام به نور عادت کرد، مرد قد بلندی را که لباس سفیدی بر تن داشت با صورت گرد و سفید و ته¬ریش کادر شده رو بالای سَرم دیدم کمکم متوجه شدم که چشمایی درشت و طوسی خیرهخیره به من نگاه میکنه، خدایا چقدر آشناست.
ودوباره هیچ؛ و باز صدای همهمهای به حالم آورد، به سختی لای چشمامو رو باز کردم، دور تختم بچههام جمع شده بودن و هر کدوم به نوبت صدام میزدن صداشون مثل طبل تو سرم کوبیده میشد ولی حس اعتراض نداشتم
صدای بلند و مردانهای رو شنیدم که از جمعیت خواهش میکرد اتاق رو ترک کنند، و با صدای بلند میگفت بیمار احتیاج به معاینه دارد.
اتاق خالی شد دکتر ملافه را تا کمرم بالا کشید و بدون اینکه نگاهی در صورتم کنه و یا چیزی بگه، با گوشی پزشکیش شروع به معاینهی قلبم کرد لحظهای به صورتش خیره شدم، قلبم شروع به تپش کرد.
- خدایا! نه، فکر نمیکنم، حتماً اشتباه میکنم لرزش دست دکتر را روی سینهام حس میکردم پس اگر اشتباه میکنم چرا دستش میلرزه؟؟ آرام و با احتیاط گفتم: دکتر به من نگاه کن!! دکتر، به من نگاه کن!! ولی اون انگار هیچ چیز نمیشنید.
به خودم جرأت دادم!! چونهاش را با دستم به طرف صورتم برگردوندم قطره گوشهی چشمش حدسم را به یقین تبدیل کرد آهسته و بالرزشِ صدا گفتم: سیاوش خودتی؟ آره؟!
حجم
۴۵۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه
حجم
۴۵۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه
نظرات کاربران
عالیه این کتاب بهتون پیشنهاد می کنم از دست ندهید