کتاب حکایت ثروت و فرزانگی
معرفی کتاب حکایت ثروت و فرزانگی
کتاب حکایت ثروت و فرزانگی نوشتهٔ مارک فیشر با ترجمهٔ فاطمه محمدیپور در انتشارات نقشونگار چاپ شده است. کتاب حکایت ثروت و فرزانگی یکی از محبوبترین کتابهای انگیزشی است که روایتی داستانی دارد و دربارهٔ ثروتمند شدن یک جوان است. این کتاب که بسیار قدیمی و پرفروش است، همچنان خوانده میشود.
درباره کتاب حکایت ثروت و فرزانگی
کتاب حکایت ثروت و فرزانگی در ۱۵ فصل نوشته شده است. هر کدام از این فصول درسها و نکات خاصی دارد که میتواند زندگی هر کدام از ما را متحول کند کافی است که این نکات را یاد بگیریم و در زندگی خود به کار ببندیم.
این کتاب مجموعهای از حکایتهای بهم پیوسته است که در قالب داستانی خواندنی از رموز ثروتمند شدن و رسیدن به موفقیت میگوید. حکایت ثروت و فرزانگی داستانی خواندنی درباره زندگی مرد جوانی است که در آرزوی ثروتمند شدن زندگی میکند. او تلاش میکند ولی از جایگاهی که دارد راضی نیست. دوست دارد کتابی بنویسد و با نوشتنش به ثروت، محبوبیت و خوشبختی دست پیدا کند. اما کار ملالآوری دارد. کاری که بارها او را تا مرز استعفا دادن پیش برده است. این حس فقط مختص او نیست. بقیه همکارانش هم خودشان را در چرخهٔ بیانتهایی از روزمرگی میبینند. همگی از رویا کشیدن دست کشیدهاند. او هم نمیتواند رویایش را با همکارانش درمیان بگذارد، چراکه اطمینان دارد کسی حرفش را جدی نمیگیرد. خودش را مانند مهاجری میبیند که کسی زبانش را متوجه نمیشود.
کتاب حکایت ثروت و فرزانگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به کتابهای انگیزشی و توسعهٔ فردی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب حکایت ثروت و فرزانگی
خیلی وقت بود که در فکر تغییر شغل بود. دوست داشت مثلا کتابی بنویسد که او را پر آوازه و پولدار کند. با چاپ کتاب پولی به جیب بزند و به سر و وضع زندگی خود سامانی بدهد. آیا این فکر او بیشتر یک رویای آرمانی نبود؟ او واقعآ قریحه نویسندگی داشت که بتواند یک شاهکار و داستان جنجالی بنویسد؟ آیا صفحات کتاب او سرشار از یأس و سردرگمی نمیشد؟
این افکار، بیشتر از یک سال بود که در ذهن او لانه کرده بود. رئیس اداره، بیشتر صبحها وقتش را به خواندن روزنامه میگذراند و قبل از این که اداره را برای صرف نهار که سه ساعت طول میکشید، ترک کند، یک سری دستورات ریز و درست ردیف میکرد و دائم هم نظرش را تغییر میداد.
اما همه ناراحتی او از دست رئیس نبود. از همکاران نیز دلزده و خسته شده بود. گویی آنها وجدانشان را زیر پا گذاشته بودند و هر کاری که میخواستند انجام میدادند. حتی دوست نداشت فکرش را با آنها در میان بگذارد و بگوید که میخواهد نویسنده بشود. حتم داشت که با بازگو کردن این مسئله همه او را دست میاندازند. در محیط کار احساس خوبی نداشت. انگار در جزیرهای گیر افتاده بود که حتی زبان او را هم متوجه نمیشدند و نمیتوانست خواستههایش را به آنها تفهیم کند.
روزهای دوشنبه - بعد از تعطیلات - سختترین روز بود. با خودش فکر میکرد که چطور میتواند باز هم آن جو را تحمل کند. روی میز کارش پر شده بود از پروژههای ارباب رجوعهایی که میخواستند با یک تیزر تبلیغاتی زیبا فروش محصولات خودشان از قبیل: سیگار، ماشین، نوشابه و غیره را بالاتر ببرند. اما او با تمام اینها بیگانه بود.
شش ماه بود که تقاضای استعفای خودش را تنظیم کرده و در جیبش گذاشته بود. مسخره نیست؟ شاید اگر زمان کمی به عقب برمیگشت و سه، چهار سال قبل بود، بیمحابا این کار را انجام میداد، ولی حالا اصلاً نمیتوانست تصمیم درستی بگیرد. گویی چیزی او را از این کار باز میداشت. جسارت گذشتهاش را از دست داده بود.
حجم
۶۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۴ صفحه
حجم
۶۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۴ صفحه
نظرات کاربران
عالیه برای موفقیت کمک بزرگیه