کتاب کتونی سفید
معرفی کتاب کتونی سفید
کتاب کتونی سفید نوشتهٔ محمدابراهیم معیری است و انتشارات کتاب نیستان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب کتونی سفید
کتونی سفید فیلمنامهای است که محمدابراهیم معیری نوشته و خود در سال ۱۳۸۶ کارگردانی کرده است. فیلمبرداری آن در شهر بوشهر به پایان رسیده است. داستان کتونی سفید دربارهٔ معلمی دلسوز است که برای سر و سامان دادن ورزش یک مدرسهٔ قدیمی به جنوب کشور اعزام میشود و به صورت ناخواسته متوجه میشود یکی از دانشآموزانش با قاچاقچیان همکاری میکند. این معلم در صحنههای تعقیب و گریز توسط یکی از قاچاقچیان دستگیر شده و در نهایت با تلاش خود آزاد میشود و در ادامه سعی میکند که دانشآموز خود را به درس و تحصیل وادار کند.
خواندن کتاب کتونی سفید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به علاقهمندان به فیلمنامههای فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کتونی سفید
مرد و ساک بزرگ و کتانیاش وارد حیاط پرجنب و جوش میشوند، نظرها جلب میشوند. بعضی از بچهها به او نگاه میکنند. به طرف دفتر مدرسه میرود. چند نفری دارند وسط حیاط از سر و کول هم بالا میروند. مرد سر شوخی را با آنها باز میکند.
مرد: حسابتونو میرسم، وایستید!
بعضیها میخندند و بعضیها مات نگاهش میکنند. از بین بچههای حیاط مدرسه، یکی به نام هادی تمام هوش و حواسش به مرد است. پشت سر او به راه افتاده و مرتب نگاهش میکند. صدای زنگ مدرسه به گوش میرسد. بچهها از گوشه و کنار حیاط به کلاسها میروند. مرد پرانرژی به آنها نگاه میکند. بچهها به طرف کلاسهایشان میروند و مرد به طرف دفتر مدرسه. هادی چندمتر عقبتر از اوست و از مرد چشم برنمیدارد. دو سه نوجوان شیطان هم پشت سرش به راه افتادهاند. مرتب از ساکش و کتانیاش حرف میزنند:
داداش کی هستی، کا؟
هادی دست روی بینی میگذارد و همزمان دست پسربچه را میگیرد.
هادی: معلمه!
مرد یک آن برمیگردد و بچهها متفرق میشوند. نگاهش با هادی تلاقی میکند. همین موقع وارد دفتر میشود. با مدیر و معلمها احوالپرسی میکند و نامهای را به مدیر تحویل میدهد. کیف و کتانیاش توجه معلمها را به خود جلب کرده است. آدمهای اطرافش را نگاه میکند. یک قاب شیشه ای بزرگ که تعدادی عکس و سند و نوشته در آن کولاژ شده نظرش را جلب میکند. عکسهایی از تاریخچه مدرسه و دانش آموزان قدیمی. چند عکس از چهرههای معروف ادبی و فرهنگی شمال خلیج فارس و ... کلهاش را میخاراند.
مدیر: بفرمائید، به مدرسه سعادت خوش آمدین!
مرد مینشیند و مدیر مشغول مطالعه نامه میشود. هادی تا دم دفتر آمده است. دوباره نگاه او و مرد تلاقی میکند و این بار چهره هادی را به یاد میآورد.
مرد: بیا ببینم!... ناقلا!
هادی: سلام آقای امیری!
هادی میدود و یکدیگر را وسط دفتر در آغوش میگیرند. همه متعجب ماندهاند.
امیری: کدوم مدرسه بودی؟...
هادی: شیراز آقا... مدرسه ادبستان آقا.
امیری: آها... شیراز، شیراز، آره... عجب مدرسهای بود ادبستان... آره، هادی، کاپیتان تیم. اول شدیم، نه؟
هادی: بله آقا. شما اومدین این مدرسه؟
امیری: تو اینجا چی کار میکنی؟
هادی از شادمانی روی پا بند نیست.
هادی: بابامون اداره پست بود، منتقل شدیم بندر. ما هم از ابتدایی اومدیم راهنمایی.
معلمها و مدیر دارند به امیری و هادی نگاه میکنند.
مدیر: بفرمائید سر کلاسها.
همه معلمها و هادی از دفتر بیرون میروند. خدمتکار یک چای برای امیری میآورد و یک چای برای مدیر. امیری و خدمتکار مدرسه احوالپرسی مختصری میکنند.
حجم
۱۴۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
حجم
۱۴۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه