کتاب کوه زیتون
معرفی کتاب کوه زیتون
کتاب کوه زیتون نوشته مایکل وی. ایوانوف است و با ترجمه علیرضا مجتهدی در انتشارات اندیشه آگاه منتشر شده است. این کتاب ۱۱ اصل برای رسیدن به یک زندگی فوقالعاده است.
درباره کتاب کوه زیتون
نویسنده در این کتاب از طریق داستانگویی شما را با اصولی طلایی آشنا میکند که بهکاربستن آنها میتواند زندگیتان را تغییر دهد و زندگی زیسته بهتری را برایتان رقم بزند. این کتاب داستان هیجانانگیز پسری جوان است که شجاعت، ایمان، خرد و کنجکاوی را درهم میآمیزد. پسری رومی به نام فلیکس است که با وجود مخالفتها و مشقات زیاد، در جستجوی گنجی دنیوی است اما مسیر متفاوتی را در پیش خواهد گرفت.
این کتاب الهامبخش سفری بزرگ است که زندگی راوی را تغییر میدهد و شما را با خود همراهی میکند. این کتاب به شما کمک میکند مرحله به مرحله زندگیتان را تغییر دهید و به بهترین خودتان تبدیل شوید.
در این کتاب مسیر زندگیتان را تغییر میدهد و ۱۱ اصل را به شما نشان میدهد و با این ۱۱ اصل شما زندگیتان را تغییر میدهید.
خواندن کتاب کوه زیتون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کسانی که بهدنبال موفقیت و خوشبختی هستند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کوه زیتون
پسرک وحشتزده از خواب عمیق پرید و ایستاد.
این بار سرباز فقط چند سانتیمتر با پسرک فاصله داشت و مجدداً فریاد زد: «ابله!!» نفسهایش بهشدت بوی شراب میداد و با آن چشمان گرد و براقش بهصورت پسرک زل زده بود. ابروهای اخم کرده و ضخیم و عرق کردهاش اجازه نمیداد کلاهخودش بر روی صورتش بیفتد. سرباز به خاطر بالا آمدن از تپه نفسنفس میزد.
«بهدردنخور! تو حتی نمیتوانی کاری به این سادگی را انجام بدهی، تازه میخواهی عضو ارتش هم بشوی؟» و قبل از اینکه حرفش را تمام کند سیلی محکمی زد و پسرک به خاطر این سیلی ناگهانی گیج شد و بر روی زمین افتاد.
همینطور که پسرک بر روی زمین افتاده بود، سرباز، کفش چرمی خاکیاش را بر روی گلویش فشار داد و با پوزخند گفت: «اگر یکبار دیگر ببینم هنگام پست دادن خوابیدهای نهتنها حقوقت را دریافت نمیکنی بلکه آنجا، کنار او آویزانت میکنم.» سپس یک لگد محکم به دندههای پسرک زد.
سرباز با صدای بلند ناسزا میگفت و با عصبانیت دور میشد. پسرک از روی زمین بلند شد، دهانش مزه فلز گرفته بود و زبانش را به داخل گونهاش فشار میداد تا بلکه بتواند خونریزیاش را متوقف کند.
با دستانی لرزان لباسهایش را تکاند، کمربند و غلاف شمشیرش را برداشت و آن را به دور کمرش بست. سپس کیسه چرمی قدیمی و آفتابسوختهاش را برداشت و بر روی شانهاش انداخت. از اینکه سر پست دادن خوابش برده بود از خودش متنفر بود و به سرباز فکر میکرد. با خودش گفت: «چطور ممکن است مردی مثل او عضوی از ارتش باشد اما من نتوانم به ارتش ملحق شوم؟»
پسرک که هنوز گونهاش را گرفته بود، پای یک تیر چوبی نشست. خورشید در حال طلوع بود و محو تماشای تپههای اطراف شد. آن پایین در شهر، اکثر مشعلهایی که تمام شب در حال سوختن بودند حالا دیگر خاموش شده بودند و یک روز جدید در حال آغاز بود. در سرمای صبح پسرک در حال تماشای پیچوتاب بخار نفسهایش بود که با هر بازدم محو میشدند. او که فکرش را نمیکرد مجبور شود تمام شب را در آنجا بماند، با خودش لباس اضافی برای پوشیدن به همراه نداشت و میلرزید.
در آن اطراف چرخید و به مردی که در بالای سرش آویزان شده بود نگاهی انداخت که سینهاش هنوز در حال تکان خوردن بود. با خودش گفت: «اینیکی حتماً میخواهد زنده بماند» و سپس به سمت تپهها بازگشت و دوباره عمیقاً به فکر فرو رفت تا اینکه بالاخره خورشید طلوع کرد.
***
پسرک سه ماه پیش هفده ساله شده بود و داشت برای خودش مردی میشد. او میتوانست در هفده سالگی عضو ارتش شده و بجنگد. از زمان کودکی سربازان رومی را میستود و در جایی که زندگی میکرد مردم بر این بودند که رفتن به ارتش و جنگیدن، آدم را مرد میکند. او قبل از اینکه به ارتش بپیوندد، میدید که سربازان کلاهخودهای نقرهای با تاجهای قرمز روی سرشان میگذاشتند و زرههایشان به هنگام رژه رفتن در داخل و خارج شهر در زیر نور آفتاب میدرخشید و او جذب شکوه آنها میشد. وقتی سربازان رژه میرفتند سعی میکرد به آنها نگاه کند و کاملاً هماهنگ با آنها قدم بردارد و با آنها متوقف شود. او محو شگفتی و شکوه آنها میشد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه