کتاب جسم می رود و جان می ماند
معرفی کتاب جسم می رود و جان می ماند
کتاب جسم می رود و جان می ماند نوشته آندره شدید و با ترجمه المیرا دادور در نشر مشکی منتشر شده است. این کتاب مجموعه داستانی جذاب برای تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی است.
درباره کتاب جسم می رود و جان می ماند
این کتاب سه داستان است با نامهای هنرمند، مرد نیمتنه و مسافرش و تن و زمان. داستان هنرمند درباره یک نوازنده پیانو است، این کتاب با زبانی روان و جذاب نوشته شده است. این کتاب گفتوگوی درونی این نوازنده با خودش است زمانی که پشت پیانو مینشیند و ناگهان شوری در وجودش او را وادار به نوشتن و نواختن میکند. داستان مرد نیمتنه و مسافرش درباره مردی است که همیشه درحال سفر کردن است اما تلاشش را میکند تا همیشه زود برگردد و به دیدن مردی بدون دست که او را مرد نیمتنه خطاب میکند برود. مردی که روی یک قالیچه در مرکز شهر نشسته است. گفتوگوی این دو مرد با هم و نگاهشان به زندگی موضوع این کتاب است. داستان تن و زمان داستان زنی است که به پسرش که حالا ۶۲ سال دارد نگاه میکند و با خود مرور میکند چطور مادر یک پیرمرد است و او را بهدنیا آورده است. در این داستان به زندگی این زن سفر میکنید و درباره آن میخوانید.
خواندن کتاب جسم می رود و جان می ماند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
درباره آندره شدید
آندره شِدید، نویسنده، نمایشنامهنویس و شاعر فرانسوی زبان، در ۲۰ مارس ۱۹۲۰ از مادری سوری و پدری لبنانی در قاهره متولد شد. در سال ۱۹۴۲ فارغالتحصیل رشتهٔ خبرنگاری شد. در سال ۱۹۴۳ و بعد از ازدواجش با لوئی شِدید، به لبنان رفت. آنجا بود که نخستین مجموعهٔ شعرش به زبان انگلیسی و با عنوان «در مسیر تخیلات من» را منتشر کرد. در سال ۱۹۴۶، خسته از ناآرامیهای لبنان، آندره و همسرش به پاریس رفتند تا برای همیشه در آنجا اقامت کنند. آندره هم زبان فرانسه را به عنوان زبان اول انتخاب میکند و از این پس تمامی آثار خود را به زبان فرانسه مینویسد. رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه و شعر، حاکی از دغدغهٔ شِدید برای انسان و انسانیت است. تلاش او بر این بوده تا آدمها، «دیگری» و «تفاوتها» را پذیرا باشند. در سال ۲۰۰۲ جایزهٔ ادبی گُنکور شعر را نصیب خود کرد و در دوازده آوریل ۲۰۰۹ آندره شدید مدالِ لژیون دُنور فرانسه را دریافت کرد. او در ۷ فوریه ۲۰۱۱ در سن نود سالگی، با بر جا گذاشتن مجموعههایی قابل ملاحظه از شعر، رمان، نمایشنامه و داستان کوتاه، در پاریس از دنیا رفت.
بخشی از کتاب جسم می رود و جان می ماند
منتظر شوری بودم که همه چیز را به راه میاندازد؛ میدانستم که به سراغم خواهد آمد، باز صبر کردم. نفس عمیقی کشیدم، ریههایم پر از هوا شده بود. بعد با بازدمی آهسته هوا را از دهان دادم بیرون.
هیچ اتفاقی نیفتاد. کف دستهایم یخ زده بود. انگشتانم قدرت حرکت نداشتند و سنگین شده بودند.
همچنان هشیار، سعی داشتم تا به گونهای دیگر حرکت را آغاز کنم. تکتک انگشتانم را کشیدم و مفصلهایشان را فشار دادم، ادای آکورد گرفتن را درآوردم.
باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد. سکون، بیحسی. چه مزخرف.
دوباره باید حس بگیرم، دوباره، و دوباره.
بالاخره، با عصبانیت و نا امیدی، پشتم را گرد کردم و بیدرنگ شروع به کوبیدن روی کلیدها کردم، آکوردهای ناموزون و ناهمگون. به دنبال آن استعداد نهفتهٔ غریب بودم، آن بداههنوازی سبک و راحت که به من پشت کرده بود؛ با اعتقاد به این که ریتمها خواهند آمد، هارمونیها از درون من سر خواهند زد، با شدت تمام افتادم به جان کلیدها و پدال پیانو.
سر و صدای وحشتناکی به راه افتاده بود.
درِ اتاق با شدت تمام باز شد، خانم مسئول با صدای خشکی از من خواست که تمرینم را تمام کنم. به گفتهٔ او، این صداهای گوشخراش توی راهرو و اتاقهای مجاور چنان پیچیده بود که کار دیگران را مختل کرده بود.
همه چیز به حالت اول برگشت. (به نظرم برای یک زندگی سر وقت و بیهیچ جنبوجوشی همین را میگویند.) سه سال گذشت.
صفحهٔ بزرگ سفیدی مقابل چشمان من بود. به نظر شبیه این صفحات نقاشی بود، سفید و مقاوم، یک کمی موجدار که به درد گرافیک میخورد.
حجم
۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه