کتاب اهریمن درون و جادوی حقیقت
معرفی کتاب اهریمن درون و جادوی حقیقت
کتاب اهریمن درون و جادوی حقیقت، نوشته زهرا خودیزاده و نجمه ذبیحی نیشابوری است. این کتاب روایت زندگی سه انسان متفاوت است که ناخواسته در مسیر یکدیگر قرار میگیرند و ماموریتی ماورایی را آغاز میکنند.
درباره کتاب اهریمن درون و جادوی حقیقت
در آغاز داستان با ورود یک جستجوگر به زندگی لونا همهچیز ناگهان بههم میریزد. او تلاش میکند خودش را برای زندگی در سیارهای که به آن تعلق دارد آماده کند اما در مسیر پر خطرش با مشکلاتی روبهرو میشود که او را از هدف اصلیاش دور میکن . نفر دوم مایکل است، مایکل در سرزمین سپیده دم ماموریتش را به عنوان بذر آغاز کرده است با او هم مسیر میشود؛ و در این بین نفر سوم یعنی دوریس که از همه جا بیخبر است ناخواسته وارد این جریان میشود و هرسه آنها تلاش میکنند که پرده از رازی بزرگ بردارند ولی نمیدانند راه پرخطری پیش رو دارند.
خواندن کتاب اهریمن درون و جادوی حقیقت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات علمی تخیلی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اهریمن درون و جادوی حقیقت
از بالگرد پیاده شد و پس از یک ساعت پیادهروی، بالاخره به یک خیابان رسید. همانطور که راه میرفت به کارت شناسایی آن دختر خیره شد. رز اسمیت... پاسپورتش را برداشت که ناگهان کاغذی از بینش افتاد.
یک آدرس...
آدرس یک روستا در ایالت شیکاگو بود. آنها را داخل کیف گذاشت و به راهش ادامه داد. سپیدهدم بود و هوا کمکم روشن میشد. با خودش فکر میکرد که چگونه آن دختر را با خود به نزد مرلین ببرد. اگر در آن آدرس از نزدیکانش کسی باشد با گروگان گرفتنش میتوانست وادارش کند. با تک بوق یک ماشین از فکر خارج شد و ایستاد. پسر جوانی با چشمان خمار که مستیاش را فریاد میزد، با لحن کشدار ی گفت: سوار شو. دوریس سرش را تکان داد و ماشین را دور زد. درب راننده را باز کرد و پسرک را با ضربهای به گردنش بیهوش کرد و او را کشانکشان خارج کرد و روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت رول نشست.
تقریبا دو ساعت بعد به مرکز شهر رسید. ماشین را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. باید اول لباسهایش را عوض میکرد. چند دلار ی همراهش داشت؛ به وسیلهی آن برای خودش لباس خرید و لباسهایش را عوض کرد. به سمت ماشین برگشت. پسرک هنوز خواب بود. پشت رول نشست و به سمت آدرس نوشته شده به راه افتاد. کمی که گذشت صدای شکمش بلند شد. از شب گذشته به جز بستهای نودلیت، چیز دیگر ی نخورده بود. کیف را باز کرد و یکی از بستههای شکلات را برداشت و آن را از بسته خارج کرد. گاز ی به شکلات زد که طعم گوشت برگر شده با سبزیجات در دهانش پیچید. با تعجب نگاهی به بسته انداخت؛ اما چیز عجیبی ندید.
صدایی توجهش را جلب کرد...
از آيينه نگاهی به پشت انداخت، پسرک بیدار شده بود و با تعجب به اطراف نگاه میکرد. دوریس با بیتفاوتی گاز دیگری به شکلاتش زد و گفت: میتونی بیایی جلو بشینی. پسر اما با تعجب و کمی ترس گفت: تو کی هستی؟ منو کجا داری میبری؟
از آيينه نگاهی به او انداخت و گفت: یادت نمیاد؟
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۸۶ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۸۶ صفحه