کتاب صفورا
معرفی کتاب صفورا
کتاب صفورا داستانی از گودرز شکری است که در انتشارات آرنا به چاپ رسیده است.
درباره کتاب صفورا
کتاب صفورا مشتمل بر داستانی با همین نام و یک داستان دیگر به اسم بتسابه، چهارمین اثر منتشر شده گودرز شکری است. هر دو داستان در مقطع زمانی جنگ جهانی و در یکی از شهرهای قدیمی ایران اتفاق میاُفتد.
صفورا و بتسابه شخصیتهای مجزا و اصلی هر دو داستان، دخترانی جوان و یهودی هستند که نویسنده در کنار بازگویی زندگی خود در آن زمان، سرگذشت این دو را نیز با ظرافتی خاص و در قالب ادبیات داستانی روایت کرده است.
خواندن کتاب صفورا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان و رمان مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب صفورا
آقای دایان هیچ شباهتی به موشه دایان معروف نداشت. یک جفت چشم درشت کبود توی صورتِ سرخِ لبومانندش، بین چین و چروکهای فراوان جا خوش کرده بود و هیکل چاق و نرمش با آن حرکاتِ کندِ به حلزون شبیهاش میکرد. آقای دایان معلم عبری کلاس بود. من و بهروز و گلبوته، تنها شاگردان مسلمانِ کلاس بودیم. من و بهروز برادر بودیم و گلبوته دخترِ موطلائی و دندان خرگوشی شاهگُل سرایدار مدرسه بود. گلبوته شش ماه از من بزرگتر بود و یکسال و ششماه از بهروز؛ و این مدت را جواز بیچون و چرائی برای دستور دادن به ما دوتا میدانست: «این کار رو بکنین»، «این کار خوبه نه اون کار»، «اون کار بده»، «شما اون کار خوبه رو که من میگم بکنین»، «این کار رو چرا کردین؟»، «اون کار رو چرا نکردین؟». بهروز که جای خود دارد؛ من هم که صبورتر بودم از دستش ذلّه شده بودم. اگر مجلههای رنگی «شیپور» چاپ هندوستان و مدادرنگیهای جور و واجورِ گاهگاهی شاهگل پدرش دست و زبانمان را نمیبست، از فحش و کتک بینصیبش نمیگذاشتیم. بچههای مدرسه شاهپور یا تدین که کلاً مسلمان بودند میگفتند بچه مسلمان باید بزنه اول بچه یهودیها را و بعد بچه مسلمانهای تدین یا شاهپور را. توی جهودها ما فقط یزقل و الیاهو را که ذاتاً بدجنس بودند میزدیم. اگر شاهپوریها یا تدینیها میشنیدند که یک همکلاسی مسلمان، آنهم یک دختر را زدهایم، به ما دستخوش نمیگفتند هیچ، خفتمان هم میدادند. لابد میگوئید گلبوته چکار میکرد که کفر ما دوتا را در میآورد؟ یک نمونهاش را میگویم. نمونهای که دائماً تکرار میشد و سوای امر و نهیهای دیگرش بود. فکرش را بکنید صبح زمستان باشد و بادی که تمام برفها را از درهها و تند شیبهای الوند جارو کرده، با سوز و سرما چاشنی کند و شیطانهائی از آن بسازد و در کوچه، کوچه شهر بدوند. آنوقت در چنین صبحی زنگ اول عبری باشد. آقای دایان وارد کلاس شود و بگوید: «گوئیم۱ها آزادن برن بیرون» و ما جیکمان در نیاید و سرجایمان بتمرگیم؛ اما گلبوته خانم دردانه شاهگل فراش سرمان داد بکشد:
-«نباید بنشینین. مسلمانا که سرکلاس عبری نمینشینن. بلندشین برین بیرون.»
آنچه بیش از سرمای بیرون تا مغز استخوانمان نفوذ میکرد این بود که او تا از کلاس خارج میشد یکراست میرفت زیر کرسی یله میداد در حالیکه ما در گوشه کریدور سرد و طویل، پاهای یخزدهمان را به زمین میکوبیدیم و دستهایمان را زیر بغل کتمان میگذاشتیم یا با بخار دهان گرم میکردیم.
یادم رفت بگویم که اصلاً ما در مدرسه جهودها چکار میکردیم و چرا به مدرسه تدین یا شاهپور نرفته بودیم تا کلاس عبری و آقای دایان و از همه بدتر گلبوته را نداشته باشیم. منِ مسکین چوبِ عزیزِ بیجهت بودن بهروز را میخوردم. پدر و مادرم میگفتند ضعیف است و طاقت رفتن راه دورِ شاهپور یا تدین را ندارد. آدم از کار بزرگترها لجش میگیره. بهروز میتوانست با چهارتا بازیگوش مثل خودش جعبه کفشی را به دُم تولهسگ یا بچهگربهای ببندد و حیوان مفلوک را در طول شهر راه بیندازد و گاری درست کند؛ اما نمیتوانست تا کوچه فیلخانه یا راسته پیغمبر بیاید که توی شاهپور یا تدین باشیم و چنان دردسری نکشیم؟!
«دِهشِ لوره خضوری۲» سالها طول کشید تا بفهمم این نوشته روی کاشی بالای سر در مدرسه یهودیها چه معنائی دارد. اسمِ رسمیاش «اتحاد» بود اما مردم «آلیانس» میگفتند که معنیاش را هنوز هم نمیدانم. کودکستان، دبستان شش کلاسه مختلط و دو دبیرستان سهکلاسه برای پسران و دختران که همه اینها در دو ساختمان در دو حیاط وسیع قرار داشت. حد فاصل دو حیاط، ساختمان بهداشت و ناهار خانه و اُتاق دفتر و آزمایشگاه واقع شده بود. راهرو سرپوشیده و کوتاهی دو حیاط را به هم ارتباط میداد و این راهرو ناهارخانه و اُتاق بهداشت را از اُتاق دفتر و آزمایشگاه جدا میساخت. سرشناسترین آدمی که در مدرسه سراغ داشتیم مسیو صالح بود. مسیو صالح ناظمِ کلِّ مدرسه بود. نواری موی سیاهِ تُنُک سرِتاسِ نوک تیزش را در میان گرفته بود. قدِ بلند و اندام استخوانیاش با آن چشمهای گود رفته و دماغ عقابی و کت و شلوار سیاه به متصدیان کفن و دفن که در فیلمهای خارجی دیده میشد، شبیهاش میکرد. لقبِ مسیو را بخاطر تحصیلاتش در فرانسه و استفاده بیش از حدش از کلمات و اصطلاحات فرانسوی به دست آورده بود. تنها بچه مسیو، صالح پسری نحیف و ظریف بود. انگار از شیشه شفاف و نازکی ساخته شده و با یک تلنگر شکستنی است. الیاهو عقیده داشت پائین رفتنِ آب دهان را از گلویش میشود دید. البته اگر از ساختمان مخصوص خانوادگی که بالادست حیاط مدرسه قرار داشت و از پشت آن نردههای آهنی نوک تیز خارج میشد و آب دهنی قورت میداد، میشد دانست الیاهو راست میگوید یا دروغ.
کلاس ما جز آقای دایان که معلم دینی بود، معلم دیگری داشت که ایکاش نداشت. خانمِ سرور مساوات. دردِ نیشگونهای او که میدانست چطور بگیرد و از کجا، فراموش شدنی نیست. میگوئید نه؛ هرتصیل لبیب یا الیاهو کاشر یا یزقلِ بزازیان را پیدا کنید و بپرسید. از من که نپرسیدهاید؛ اما از خودتان نمیدانم شاید هم به فکرش نبودهاید که جز من و بهروز و گلبوته بچهمسلمان یا کلاً غیر یهودی دیگری در مدرسه بود یا نه. بود، این را حتم بدانید اما مسلمان نبود. آلبرت وارطانیان پسر یرواند بود که کنار میدان شهر دکه سیگار و شکلات و اینجور چیزها داشت. دانستید که چرا من و بهروز در آنجا درس میخواندیم. بخاطر نزدیکی راه خانهمان به آنجا. اما آلبرت، هیچوقت نفهمیدم چرا لابد برای اینکه راهش حسابی دور باشد. فکرش را بکنید محلّه آقاجانیبیگ کجا، قاشقتراشان کجا. درست از اینور شهر به آنور. نمیدانم یرواند مغز خر خورده بود. هیچ آدم عاقلی مدرسه الوند، مدرسه ارمنیها را که بغل گوشش بود میگذاشت و تنها پسرش را بفرستد آلیانس؟ اگر از پدرم میپرسیدم و تصادفاً سرحوصله بود میگفت: «بچهجان خیلی مانده سر از کار بزرگترها در بیاری. شاید یرواند با همکیشهاش چپ اُفتاده، شایدم اونجا با بچهش بدرفتاری کردهن؛ یا اینکه فکر میکنه تو مدرسه جهودا حلوا قسمت میکنن. شاید.... خدایا آنقدر شاید، شاید میگفت که آدم از غلطکردنش پشیمان میشد. البته روزی رسید که پدرم شاید آخر را واقعاً گفت:
شاید برای اینکه عاقبت کارش اینطوری بشه. آدم کجا از سرنوشتی که روی پیشانیش نوشتهس خبرداره؟
حجم
۱۹۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه
حجم
۱۹۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب صفورا، با شخصیتهایی حقیقی از دنیایی کلاسیک، مثل تونل زمان عمل میکند. روایت روزمرگیهای مردم کوچه و بازار در ایران به دور از هیاهوی جنگ جهانی، نکتهی جالبی است که از زندگی واقعی نویسنده در آن زمان حکایت دارد.
خیلی شیرین و جذاب بود. نویسنده خیلی با مهارت فضا سازی کرده بود. دستشون درد نکنه. تنها ایرادش اشتباهات تایپی بود. ارزش خوندن رو داشت
از خواندن کتاب لذت بردم و بسیار زیبا بود توصیف لحظات و اتفاقات داستان.گر چه موضوع فقر و فلاکت مردم هست اما با استادی تمام روایت شده.
داستان صفورا خیلی جالب بود
کتاب بسیار زیبا بود و لذت بردم از خوندنش سیر تاریخی و بیان جزئیات در این کتاب واقعا برام جذاب و دلچسب بود😍
داستان خیلی خوبی داشت نویسنده در کنار توصیف زندگی و شرح حال خودش زندگی اطرافیان رو، بعضی به طور پررنگ و بعضی کمرنگ و صرف اشاره توضیح داده بود. داستان اول از زبان اول شخص روایت شده، اشخاص و اتفاقات
داستان های جالبی دارد و آدم را به ادامه خواندن ترغیب میکند
واقعا عالی بود داستانش اما بیشتر شخصیت اصلی داستان صفورا از همون دو کودک بود تا خود صفورا بیشتر داستان روایت زندگی یک خانواده بود که دو فرزندشان در مدرسه یهودی ها درس میخوانند تا خود صفورا
کتاب خیلی خوبیه وقتی می خونیدش کاملا با داستان همراه میشید. اینکه داستان از زبان یه پسربچه با ادبیات بامزه اش روایت میشه خیلی جالبه. آدم راحت باهاش همذات پنداری می کنه :)
این کتاب را مطالعه کردم ولذت بردم کتاب جالبیه البته اگر کسی از خواندن کتابی که اون رو ببره به دوران کودکی وگذشته