کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ بانگ جنگ
معرفی کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ بانگ جنگ
کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ بانگ جنگ (جلد سوم) نوشته آدام بلید است که با ترجمه محمد قصاع منتشر شده است. این کتاب روایت دنیایی در مرز نابودی است که قهرمانان باید آن را نجات دهند.
درباره کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ بانگ جنگ
پیش از نبرد هیولاها جنگی بین خیر و شر آغاز شد. آوانتیا در پرتگاه نابودی قرار دارد. ارتشهای دشمن و نیروهای شیطانی به مرزها رسیده و آماده حمله هستند. اما تقدیر تانر پانزده ساله را برای دفاع از آوانتیا انتخاب کرده است. تانر و همرزمش، گوون، نه تنها باید با نیروهای دشمن مقابله کنند، بلکه باید با هیولاها مبارزه کرده و آنها را از طلسم شیطانی نجات دهند. آیا آنها چنین قدرتی دارند؟ آوانتیا در آتش جنگ میسوزد. ارتش شیطانی در تسین در کشور جولان میدهد. فقط تانر و سوارکاران برگزیده بر سر راه دشمن ایستادند.
داستان از جایی آغاز میشود نرا در محوطه است؛ هیولایی با چنگالهای تیز و صبور و باوقار است. او درهمین زمان پسری را میبیند که درحال تعقیب یک گراز است، نرا نگاه میکند اما گراز از دست پسر فرار میکند. پسر به سمت نرا میاید و ناگهان سوار او میشود. گویا نرا سوار برگزیدهاش را پیدا کرده است.
خواندن کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ بانگ جنگ (جلد سوم) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای فانتزی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب ماجراهای سرزمین آوانتیا؛ بانگ جنگ (جلد سوم)
دنیا تاریک است، اما من بیدار و آمادهام. من در شب احساس سرزندگی میکنم. در نور مهتاب مینشینم و به صدای جنگل گوش میدهم. شاخهها تکان میخورند، برگها خشخش میکنند و من بوی پوست و گرمای نفسهای حیواناتی را که در همین نزدیکیاند، حس میکنم. خوب است.
موهای طلایی و قهوهایام عضلههایم را پوشاندهاند. عضلههایم آمادهٔ تکان خوردناند، اما من حرکت نمیکنم؛ هنوز نه. چشمانم با تاریکی سازگار میشوند و در نور مهتاب به میان شاخهها و برگهای سبز و سایههای تیره نگاه میکنم. بوتهٔ راجی درست روبهروی من حرکت میکند. بویش را در باد حس میکنم: گرازی وحشی در میان گلولای پرسه میزند. من نرا هستم؛ هیولایی با چنگالهای تیز و صبور و باوقار. آهسته پیش میروم. عضلاتم مانند فنرهای تله منقبض شدهاند. نزدیکتر میروم. ذهنم آرام است. تمام اضطرابم در دمم که تکان میخورد، متمرکز است. من در شب دیده نمیشوم و برخلاف جهت وزش باد ایستادهام. من شکارچیام. ترس را نمیشناسم. آهسته جلو میروم. ذهنم بر بوتهٔ لرزان و شکار پشت آن متمرکز است. دیگر خیلی نزدیک شدهام. گراز نمیتواند فرار کندـ میتوانم در تعقیب و گریز بر آن پیروز شوم؛ مطمئنم. من گربهٔ جنگلی عادیای نیستم. من نرای شکارچیام.
از پشت سرم صدای آهستهای را میشنوم.
سر جایم خشکم میزند. بوته دیگر تکان نمیخوردـ گراز هم صدا را شنیده است. عضلات بدنم آمادهتر میشوند. به عقب نگاه میکنم: فایرپاس، مربیام، در نور مهتاب تماشایم میکند. او پرندهٔ آتش بزرگی است؛ هیولایی دانا با شعلههایی ترسناک. اکنون، زمانیکه جهت نگاهم را تغییر میدهم تا فایرپاس را بهخوبی ببینم، پرهایش به رنگ قرمز و نارنجی میدرخشند. منقارش خمیده و تیز است و بدون پلکزدن نگاهم میکند. او به بزرگی من است.
صدای گراز را میشنوم که دوباره زمین را میکند. میتوانم آن را بگیرم. مطمئنم که میتوانم، اما فایرپاس هنوز به من خیره شده است. او چیزی میداند.
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۵ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۵ صفحه
نظرات کاربران
هیشکی نخونده؟ بابا خیلی حیفه بخونینش