کتاب جنون خاطره
معرفی کتاب جنون خاطره
کتاب جنون خاطره در بردارندۀ ۴ نمایشنامه به نامهای جنون خاطره، سیاه در پارتی، گناه قلم و نگو چه کنم است که توسط نشر بید منتشر شده است.
نمایشنامههای این کتاب همگی مضامینی اجتماعی با نگاهی طنزآمیز و انتقادی دارند.
خواندن کتاب جنون خاطره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به نمایشنامههای فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب جنون خاطره
صحنه فضای داخلی یک خانه را نشان میدهد. (پلان بسته تر، یک اتاق). زنی در مقابل آینهٔ میز آرایش در حال رسیدگی به خود است و چهرهای خوشحال دارد و بسیار پرشور و حرارت است. (صدای رعد و برق و ترسیدن زن)
زن: چیزی نبود که... از چی میترسی؟ امشب بارونه، منم که عاشق بارونم... حتما خوشش میاد (به چهرهٔ خود در آینه) نکنه چیزی رو از قلم انداخته باشم (با عجله به سمت میز دو نفرهای که با سلیقه آماده شده میرود) این از قرمه سبزی، سالاد... (زمزمه گونه ادامه میدهدو قطعهای از سالاد را در دهانش میگذارد و شاخه گل درون گلدان را جابه جا میکند) تکمیله... کم کم باید پیداش بشه... ۱، ۲، ۳ (صدای باز شدن در و ورود یک مرد)
مرد: سلام...
زن: (با خوشحالی به سمت مرد میره و کیف رو از دستش میگیره) سلام... خسته نباشی
مرد: به به... اینجا رو ببین، خانم خانما چیکار کرده؟ ... بابا یه دقیقه اومدیم خودتونو ببینیم، شما که همهاش تو آشپزخونه ای... وای قرمه سبزی!!! عاشقتم
زن: عاشق من یا قرمه سبزی؟
مرد: این چه حرفیه؟ خیلی ناراحت شدم، یعنی تو منو نمیشناسی؟ ... خوب معلومه، قرمه سبزی (صدای خندهٔ آنها)
زن: خیلی بدجنسی، زود باش تا از دهن نیوفتاده
مرد: دستمو میشورم و میام (در حال بیرون رفتن) بابا چی کار کردی تو... بوی قرمه سبزی تا اداره میاومد... هی به همکارا میگفتم امروز عشقم غذای مورد علاقه امو درس کرده (زن با لبخندی آرام سر میز نشسته و منتظر است. در این حین در اتاق باز میشود و زنی خود را در چهارچوب نشان میدهد)
زن ۲: همه چیز مرتبه؟
زن: آره... همه چیز سر جاشه، تو آشپزخونه واسه شما هم غذا گذاشتم، سعید میگه هیچکس مثل من نمیتونه قرمه سبزی درست کنه...
زن ۲: ممنونم، کاری داشتین صدام کنید
زن: (با لبخند) حتما (زن ۲ میره و در اتاق را میبنده)
مرد: (در حال آمدن) وای من میمیرم واسه اینطور استقبالای گرم
زن: بزا برات بکشم... امروز چطور بود؟
مرد: مث همیشه... کافیه، یکی میاد، یکی میره، یکی دعوا میکنه و ده نفر تماشا میکنن و آخر سر هم هیچ کاری انجام نمیشه... همه چی سر جاشه (صدای رعد و برق)
زن: چه بارونی بشه...!!!
مرد: چی؟
زن: بارون... بریم قدم بزنیم؟
مرد: توی این هوا!؟
زن: چتر میبریم
مرد: چتر!؟
زن: بهانه نیار، هوا به این خوبی، حیف نیست بشینیم توی چهاردیواری
مرد: (بی توجه) من گرممه
زن: میخوام یه چیز خیلی مهم بگم
مرد: یه چیز مهم!!!؟ سراپا گوشم عزیزم
زن: نیازی نیس، همون دوتا گوش کافیه اگه گوش کنی... اما... اما اینطور نمیشه بگم...
مرد: باشه... بفرمایید... (قاشق و چنگال و میزاره و دست از خوردن میکشه)
زن: میدونی شام امشب به چه مناسبته؟
مرد: چقدر؟
زن: چی؟
مرد: پول دیگه... پول میخوای؟
زن: خیلی بدجنس شدی...
مرد: خوب آخه من از اول میدونستم شما خانما بیدلیل واسه ما مردای بیچاره مهمونی نمیدین، یا پول میخواین، اونم به مقدار زیاد، یا یه سرویس جواهر دیدین که وااای اگه شهین جون ببینه دهنش باز میمونه و مهین جون دیگه نمیتونه بگه من برلیانشو از پاریس گرفتم و یا...
زن: (حرف مرد رو قطع میکنه) من حامله ام
مرد: (ادامهٔ حرفش بدون فکر) خوب منم حامله ام... (کمی مکث، حالت مرد تغییر میکند و لحظاتی بیحرکت میماند و زن را خیره نگاه میکند) چی گفتی؟
زن: حسم میگه پسره... سپهر... همیشه میگفتی اسم پسرمونو سپهر میزاری
مرد: دیگه نمیخورم
زن: مث همیشه نبود؟
مرد: سیر شدم (از اتاق بیرون میره)
زن: حتما فقط سیر شده، همین. تو ناراحت نباش پسرم، بابات همیشه اینجوریه، نمیتونه احساسشو نشون بده، مطمئنم الان نمیدونه از خوشحالی باید چیکار کنه... (بی حوصله) حالا چیکار کنیم؟ آها... اون دوست داره قدم بزنه، اونم زیر بارون. بهتره ما هم تنهاش نزاریم (با عجله یک رودوشی برداشته و به دنبال چیزی میگرده) یعنی چی؟! کجاس؟ (با حالتی عصبی شروع به بهم ریختن وسایل میکنه. زن در اتاق را باز میکنه و با دیدن این صحنه وارد میشه و کنار اون زانو میزنه و در حالی که سعی داره اون رو آروم کنه میگه)
زن ۲: دنبال چیزی میگردی؟ ... بزار کمکت کنم... اینطور که نمیشه، به من بگو زودتر پیداش میکنیم...
زن: چتر
زن ۲: چتر؟!
زن: خوب آره... نکنه شما برداشتین؟
زن ۲: چی رو؟!
زن: چتر رو دیگه
زن ۲: حالتون خوبه؟ بهتر نیست کمی استراحت کنید؟ امروز خیلی خسته شدین...
زن: پسر من مثل باباش قوی و ورزشکار میشه... راستی تو بچه داری؟
زن ۲: نه
زن: خیلی شیرینه
زن ۲: بچه؟
زن: مادر شدن... حس مادر بودن، تو میشی خالق یه موجود زنده که هر لحظه در درون تو رشد میکنه و تو صاحب اونی. فقط مال خودته. خود خودت...
زن ۲: تعریف جالبیه... (خیره به زن که همچنان در حال گشتنه)... من میدونم کجاس، الان برات میارم، تو اینجا بشین و استراحت کن. تو که نمیخوای پسرت ناراحت بشه؟ ... (اون رو به سمت مبل یا صندلی هدایت میکنه)
زن: پسرم؟!تو هم باور داری پسره؟ (خوشحالی و ناباوری)
زن ۲: آره
زن: منتظر میمونم (زن ۲ ضربهای به شانهٔ او به نشان اطمینان زده و در حالی که او را برانداز میکند خارج میشود. صدای زنگ موبایل. زن کنجکاوانه به دنبال گوشی موبایل، آن را روی میز برمیدارد. با دیدن نام تماس گیرنده شکه و ناراحت میشود)... عشقم؟!... (سرگیجه و تکیه به نزدیکترین صندلی) امکان نداره... امکان نداره، تو اینکارو با من نمیکنی، تو عاشق منی. نه... نه.. (مرد وارد اتاق شده و با دیدن زن سراسیمه به او نزدیک میشود)
مرد: خوبی عزیزم؟ چت شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ ... (زن موبایل رو به سمت مرد میگیره)
زن: عشقته... (تعجب و بلاتکلیفی مرد، گوشی را گرفته و تماس را قطع میکند و به زن کمک میکند تا بنشیند)... چند وقته؟
مرد: چی؟
زن: عشق جدیدتو میگم
مرد: چرند نگو
زن: چرند؟! الان میفهمم چرا از حاملگی من خوشحال نشدی
مرد: نه، تو واقعا حالت خوب نیست... داروهاتو خوردی؟
زن: الان فهمیدم هر چیزی تاریخ انقضا داره، یعنی چی... فقط نمیدونم با چه رویی میتونی توی صورت بچهات نگاه کنی؟ ... با چه رویی میخوای بابا صدات کنه؟ ... بابای خائن... بابای نامرد... بابای آدم فروش... بابای... (مرد حرفش را قطع میکند)
مرد: بسه دیگه... بس کن... تو اصلا متوجه نیستی چی میگی، ما قبلا هم دربارهٔ این موضوع حرف زدیم، اما تو هر بار اوضاع رو بدتر میکنی... توافقمون یادت رفته؟
زن: توافق؟؟ خیلی بیچشم و رویی... خیلی پستی... از جلوی چشام گمشو... دیگه نمیشناسمت... نمیخوام بشناسمت. همین امروز میکشمت... تو برای من و پسرم مردی... (مرد سعی میکند حرف زن را قطع کند اما زن با فریاد مانع میشود) هیچی نگو، بیرون... (مرد با برداشتن موبایل خارج میشود و زن با صدای بلند گریه میکند و میز رابهم میریزد. زن ۲ با چتر وارد میشود و سراسیمه به سمت زن میرود)
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه