دانلود رایگان کتاب دانیار صابر اسحاقی
تصویر جلد کتاب دانیار

کتاب دانیار

نویسنده:صابر اسحاقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۱۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دانیار

کتاب دانیار نوشته صابر اسحاقی است. این کتاب داستان پسر خجالتی و آرامی است که به یک شهر بزرگ می‌آید و باید زندگی‌ اجتماعی را یاد بگیرد.

درباره کتاب دانیار

دانیار قهرمان اصلی داستان، یک پسر خجالتی و مهربان است که نمی‌تواند بدون کمک والدین خود با انسان‌های اطرافش ارتباط درستی برقرار کند. او اصلاً نمی‌تواند با مردم ارتباطِ خوبی برقرار کند. تقریباً پدرش همه جا با او بوده و تا می‌توانسته به جایِ او با مردم حرف می‌زده امّا حالا دانیار را تنها رها کرده تا در این مسیر قدری خود را پیدا کند. او در سن هجده سالگی در دانشگاه قبول می‌شود و به دانشگاه می‌رود. در دانشگاه برای او حوادثی رخ می‌دهد که او را متحول می‌کند. 

خواندن کتاب دانیار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبایت داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دانیار

پوشه را باز کرد تا شاید از کاغذهایی که این همه راه همراه خود آورده است، چیزی پیدا کند. چشم‌هایِ پف کرده‌اش را به کار انداخت تا از جست و جویِ در آن‌ها چیزی بفهمد.

آن‌ها را که نگاه کرد، تازه یادش آمد که او دانشجویِ رشته‌یِ ریاضی است. واقعاً خستگی همه چیز حتّی هویّتش را از یادش برده بود.

یک تابلو هم رو به رویش قرار داشت که رویش نوشته بود دانشکده‌ی حقوق...

با خود گفت: «اگه حقوق دانشکده داره پس ریاضی به اون مهمّی هم حتماً دانشکده داره...»

در فضایِ دانشگاه گشت و گشت تا تمامِ تابلو‌ها را خواند و دانشکده‌یِ ریاضی را پیدا کرد.

اینجا بود که کمی حس خوبی پیدا کرد و با شور و ذوق و وسایلی که همراه داشت، واردِ دانشکده شد.

فضایِ داخلی ساختمان بسیار زیبا بود و آن‌جا چند طبقه داشت.

از این و آن سؤال کرد تا چیزی بفهمد. اینجا برعکس کنارِ درِ ورودی که کسی نتوانسته بود به او کمک کند، او را به سمتِ دفتری که مالِ مسئولِ روابطِ عمومی دانشکده بود راهنمایی کردند.

او جلویِ درِ اتاق موقتاً ایستاد تا کیفِ چرخدار و پوشه‌اش را بیرون از اتاق بگذارد.

در زد. وارد شد. خانمی پشتِ میز نشسته بود که در حال مرتّب کردن چند برگه بود.

به او سلام کرد. خانمِ مسئول بدونِ اینکه سرش را بالا بیاورد جواب سلامش را داد و به او گفت: «چه کمکی از دسته من براتون برمیاد....»  

که دانیار اینجا ادامه داد: «من دانشجوی جدید الورود هستم و می‌خوام شما به من کمک کنید تا خوابگاهمو پیدا کنم و برنامه‌یِ کلاسیمو بگیرم...»

این را که گفت آن خانم سرش را بالا گرفت. لبخندی روی لبش نشست و گفت: «ورودتون و قبولیتون رو توی این رشته و دانشگاه تبریک می‌گم. ان‌شالله که با خوبی و خوشی اینجا درس بخونید و در آینده موفقیّت بشید....»

اینجایِ صحبتش دانیار که اصلاً حسِ خوبی نداشت با خود گفت: «آخه کدوم رشته، کدوم دانشگاه. هِی. دلت خوشه‌ها...»

و آن خانم ادامه داد: «یه ساختمون، نزدیکه اینجاست که رویِ تابلوی ورودیش نوشته مسئوله اموره دانشجویی. مسئوله خوابگاه‌ها همونجاست و شما می‌تونید مدارکتون رو تحویل بدید، تا بهتون خوابگاه بدن. اگه می‌شه شماره دانشجویی و کد ملیتونو به من بدید تا حداقل من برنامه‌یِ کلاسیتونو بهتون بدم....»

shahyad
۱۴۰۰/۱۱/۲۳

عالی بود

کاربر ۷۱۵۷۷۸۵
۱۴۰۲/۰۶/۱۴

چقدر دلچسب

کاربر ۷۱۵۷۷۷۲
۱۴۰۲/۰۶/۱۴

داستانش خوبه. آدم باید مثه دانیار بی‌خیال بقیه به راهش ادامه بده

کاربر ۷۱۵۷۷۶۱
۱۴۰۲/۰۶/۱۴

عالی

کاربر ۷۰۸۴۵۴۲
۱۴۰۲/۰۶/۰۳

دانیار حکایت خیلی‌هاست که باید شبیه اون بشن. در کل خوب بود

کاربر ۵۵۵۲۴۶۸
۱۴۰۲/۰۶/۰۳

زیبا و دلچسب

کاربر ۷۰۵۹۸۸۶
۱۴۰۲/۰۵/۲۷

عالی

narges
۱۴۰۲/۰۳/۲۴

کتاب و داستان خوبیه

mahsawm77
۱۴۰۱/۱۰/۱۶

قشنگ بود:)

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۴۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
رایگان