کتاب قرار پنجشنبه ها
معرفی کتاب قرار پنجشنبه ها
کتاب قرار پنجشنبه ها اثری از محمدجواد اسعدی است که در انتشارات کلک آزادگان منتشر شده است. این اثر مجموعه یادداشتها و نوشتههایی است که نویسنده در طی قرارهایی در روزهای پنجشنبههای دو سال، درباره مضامین و موضوعات مختلف نگاشته است.
درباره کتاب قرار پنجشنبه ها
قرار پنجشنبه ها، مجموعه یادداشتهای کوتاهی است که در طول هفتاد و دو پنجشنبه، نوشته شدهاند. فارسیزبانان از هر قوم و گویش از سراسر ایران زمین و جایجای کره خاکی، جمع شدند و روایتهایشان را برای محمدجواد اسعدی بازگو کردند. این مجموعه کمکم جان گرفت و هر روایت، نکتهای و درسی و پندی برای زندگی داشت. جمعشان در کنار یکدیگر، به کتابی تبدیل شد که مخاطبش را همراه با خود به دنیای دیگری میبرد. چنان که گویی در قطاری، مسافر باشی و در راه به داستان و قصههای همسفرانت گوش فرا دهی.
هر قرار از این کتاب که در یک پنجشنبه نوشته شده است، برشی واقعی از زندگی است که خواننده را از قراری به قرار دیگر میکشاند و تمامیت داستان را به ذهن مخاطب میسپارد تا بلکه او هم خودش، به حرف بیاید و داستانش را روایت کند.
کتاب قرار پنجشنبه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب قرار پنجشنبه ها را به تمام دوستداران مطالعه روایتها و داستانهای کوتاه و متون ادبی، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قرار پنجشنبه ها
اولین رویارویی من با یک دیوانه، برمیگردد به حدود بیست سال پیش، جایی که تابستان کار میکردم.
توی اتاق کارم تنها نشسته بودم. سنگ بزرگی جلوی در گذاشته بودند تا بسته نشود. دیوانهای وارد شد. بارها دیده بودمش، توی کوچه و خیابان از کنار هر کس که رد میشد، بیهوا میگفت: «پخخخخ...»! و به ترس مردم میخندید! سنگ را از جلوی در برداشت و به سمت من آمد. ترسیدم، رفتم گوشهٔ اتاق نشستم و چسبیدم به کنج دیوار. دستهایم نمیتوانستند همهٔ سرم را بپوشانند، پس فقط سپر کردم جلوی صورتم.
آمد بالای سرم و سنگ را برد بالای سرش. نمیتوانستم مطمئن باشم اینجا هم سنگ بزرگ علامت نزدن است! فاصلهٔ سنگ را با سرم تخمین زدم: «حدود یک متر.» دندانهایش را روی هم فشار داد، کاملاً محسوس بود که نیرو دو برابر شد! همین طور که برای چگونه مردنم داشتم مسألهٔ فیزیک حل میکردم، دستش را آرام پایین آورد، سنگ را انداخت روی زمین. صدای افتادن سنگ، مثل صدای چکاندن ماشهٔ اسلحهٔ خالی بود توی شقیقهام! و رفت.
دم در، برگشت نگاهم کرد، کمتر از چهار ثانیه. نفهمیدم با نگاهش چه گفت، ولی جوری بود که انگار یک فیلسوف دارد به شکل رقتانگیزی به یک احمق در کنج اتاق نگاه میکند و بیرون میرود.
از آن روز - یعنی بیست سال پیش - تا امروز، بارها با دیوانههای دیگری رو به رو شدهام. دیوانههای آبرومندی که هیچ وقت جلوی کسی توی کوچه و خیابان «پخخخخ» نمیکنند! دیوانههای شیکپوش، تحصیلکرده و مؤدبی که سنگ دستشان بود و زدند...!
***
گاهی هم آدم دلش تنگ میشود برای روزگارانی که در آن نزیسته است.
مثل من که امروز دلم تنگ شد برای یک روز آفتابی در فصل بهار یا تابستان چندین سال پیش از تولدم. نبودم آن روز... ولی میدانم که باید یکی از روزهای بهار یا تابستان بوده باشد که مادرم با یک لباس آستین کوتاه و دامنی تا روی زانو، توی حیاط خانهٔ خواهرش، دست به سینه و سهرخ ایستاده رو به دوربین و داییام از او عکس گرفته است. سالهایی که مادرم داشته دیپلم میگرفته و پدرم عزباوغلی بوده است.
شاید این، آخرین عکس مادرم بوده که در آن یک زن به تمامی ایستاده است، با ژست دلخواه خودش؛ عکسی که همیشه قایم شده است پشت یکی از عکسهای مردانهٔ آلبوم!
از چند سال بعد از آن تا همین حالا، همهٔ عکسهای مادرم عبارت است از چادر سیاه بلندقامتی که هر ژستی را توی خودش غرق کرده است، به اضافهٔ کمی از یک چهره که حواسش هست سیب را جمع و جور بگوید.
گاهی آدم دلش تنگ میشود برای یک روز، یک عکس یا خاطرهای که هیچ وقت در آن نبوده است... .
حجم
۸۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۸۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
نظرات کاربران
وقتی زمان کمی دارید عالیه که بخونیدش چون از بخش های کوچیک تشکیل شده. به زندگی روزمره آدم ها خیلی نزدیکه به موضوع های بامزهای پرداخته که کسی در موردش حرف نزده تاحالا