کتاب چلچله ها در باغ
معرفی کتاب چلچله ها در باغ
کتاب چلچله ها در باغ اثری از پيتر هابز است که با ترجمه بهمن فرهادى میخوانید. این اثر داستانی زیبا و لطیف از زندگی جوانی است که برای دیدن خانواده و خانهاش سفری را آغاز میکند و مسیر زندگیاش تغییر میکند.
چلچله ها در باغ داستان زیبایی از آشنایی و زندگی در کنار عباس است. مردی که همراه با داخترش الیفا زندگی میکند و پناه و مامن من شده است. شاید بهتر باشد بگویم او ناجی من است. میزبان من است و هرچیزی و هرکاری را برای من انجام داده است. از همان روزهایی که ضعف امانم نمیداد روی پاهایم بایستم تا امروز که برای دیدن خانه و خانوادهام دوباره سفر را آغاز کردم....
کتاب چلچله ها در باغ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانها و ادبیات داستانی هستید، خواندن کتاب چلچله ها در باغ را به شما پیشنهاد میکنیم.
درباره پیتر هابز
پیتر هابز در سال ۱۹۷۳ متولد شد. در یوکشایر شمالی بزرگ شد و در آکسفورد تحصیل کرد. از پیتر هابز دو رمان و مجموعه داستانهایی منتشر شده است و در حال حاضر به اداره موسسه خیریهای مشغول است که نویسندگان و شاعران جوان را تشویق و ترغیب به نوشتن میکند و آثارشان را در مجموعه گلچین سالانه منتشر میکند.
بخشی از کتاب چلچله ها در باغ
میبینم که نوشتهام خانه، اما خانهای که در آن ساکنم، از آنِ من نیست. اینجا متعلق به مردی است به نام عباس. نمیدانم چگونه او را بهدرستی برای تو توصیف کنم. عباس نه فامیل ماست و نه حتی آشنای خانوادگیمان؛ با این حال نمیتوانم به او بگویم صاحبخانه؛ چرا که هیچ اجارهای به او پرداخت نمیکنم. اگر بگویم ناجی من است، اغراق نکردهام، اما به وقتش به این داستان میپردازم؛ اکنون فقط میتوانم بگویم او میزبان من است.
خانهاش بزرگتر از خانهای است که من در آن بزرگ شدم. در محدودهی یک روستای کوچک با فاصلهی کمی از شمال، و در غرب شهر واقع شده است و چند کیلومتر با باغ فاصله دارد. از جاده کوچک به نظر میرسد، دیوار شنی سادهی آن چیزی بیش از کلبهی یک کشاورز را تداعی نمیکند. اما این گمان فریبنده است و ساختمان بسیار وسیعتر از آن است که به نظر میرسد. در داخل دو اتاقخواب جداگانه برای عباس و دخترش اِلیفا وجود دارد. اِلیفا ده ساله است، همسن کوچکترین خواهرم وقتی آخرین بار او را دیدم. ناگفته پیداست که راهی بس دراز در پیش دارم تا برایش حکم برادر را پیدا کنم، اما من صبورانه تلاش میکنم. یک آشپزخانه آنجاست و در کنارش یک اتاقک کوچک قرار دارد که گویا زمانی انبار مواد غذایی بوده است و اکنون آن را به من دادهاند. یک تخت به اتاق آورده و آن را کنار دیوارِ گلیِ خنک گذاشتهاند. افزون بر اینها، اتاق مطالعهای هم در ساختمان هست که دیوارهایش با چند ردیف کتاب گوناگون مزین و سراسر کف آن با فرشهای ضخیم پوشانده شده است. عباس بیشتر روزها را در این اتاق میگذراند، وقتی در خانه است، یا در حال خواندن است یا نوشتن. خانه مملو از گیاهان گوناگون است، همهجا درخشش رنگ سبز را میبینی. میتوانم طعمشان را در هوا حس کنم. مبلمان و فرشهای خانه همه سادهاند، اما بیگمان کیفیتشان بهتر از آن چیزی است که من به آن خو گرفتهام.
پشتِ خانه باغی است محصور با دیوار و یک بهارخواب کوچک. آنجا در کنار یک پنکهی برقی پایهبلند، میزی با دو صندلی گذاشتهاند. نیمی از رنگ سبز پنکه بر اثر زنگزدگی از بین رفته است. ندیدهام که از آن استفاده کنند. فکر میکنم خیلی وقت باشد که کار نکرده است، با این حال رویاش به طرف خانه است، گویی فراموش شده و بهتدریج جزء جداییناپذیر آنجا شده است. و اما دربارهی باغ، بعداً دربارهی آن هم برایت میگویم.
نخستین روزی را که در اینجا بیدار شدم به یاد دارم. روی یک چارپوی دراز کشیده بودم و زبری ریسمانهای تخت را که با ملحفه پوشیده شده بود، بر پشتم حس میکردم. پزشکی کنارم ایستاده بود. نمیدانستم کجا هستم. دیوارهای آن اتاقک عجیب بالای سرم کج و معوج میشدند، البته بعداً متوجه شدم بهدلیل سرگیجه بوده است. ضعف بسیار بدی در بدنم احساس میکردم. دستها و پاهایم بهشدت گزگز میکرد، گویی هزاران حشره زیر پوستم رفته بود. شالوار کامیزی به من پوشانده بودند که خیلی برایم بزرگ بود و به تنم زار میزد. گرچه وقتی عباس ماجرا را تعریف میکند، میگوید من زیادی لاغر هستم.
باید هزینهی معاینهی پزشک را پرداخت کرده باشد، اما هر وقت از او میپرسم چقدر داده، حرفی نمیزند. دکتر به خلاصهی داستانم گوش داد و دربارهی علائم بیماریام سؤالهایی پرسید. آنقدر تشنه بودم و بدنم کمآب شده بود که بهسختی میتوانستم حرف بزنم. وقتی سعی کردند به من آب بدهند، بدنم نمیتوانست نگهش دارد و بیدرنگ بالا میآوردم. دکتر دو بطریِ پلاستکی پر از یک مایع روغنیـ نمکی برایم گذاشت تا هر وقت توانستم آنها را بنوشم. چند قرص، آنتیبیوتیک، و تعدادی آبنبات ترشِ لوزیشکل هم برایم گذاشت که هر کدام اندازهی یک بادام بود.
با اینکه بدنم خودش میدانست چقدر به این داروها نیاز دارد، آنها را نمیپذیرفت. تقریباً همهی چیزهایی را که آن روزها دریافت میکرد، پس میداد. نمیدانم آیا چیزی در من بود که نمیخواست از بیماری رها شود؟ چیزی که ترجیح میداد خودش را محکم به بیماری چفت و بست کند و نمیخواست در دل تاریکی ناپدید شود و از بین برود.
دکتر پیش از رفتن، دستها و پاهایم را مالش داد، دستش بهصورت گیرهای محکم دایرهوار در امتداد آنها حرکت میکرد.
گفت: «این کار گردش خون را بهتر میکند.»
دستانش کاملاً دور بازوهای لاغر و پاهای بیرمقم حلقه میشد.
چند لحظه پس از رفتن دکتر، عباس وارد اتاق شد و من سعی کردم جلوی بزرگترم به نشانهی احترام بایستم، اما چون توانش را نداشتم، چشمانم سیاهی رفت و روی زمین افتادم. این همهی آن چیزی است که از روز اول به یاد دارم. یک بار دیگر از خواب بیدار شدم و از خنکی هوا فهمیدم که شب است. کمی آب نوشیدم و سرانجام قرصهای دکتر را قورت دادم و خوابیدم. چند روز خوابیدم، گمشده در کابوسهایی وحشتناک.
حجم
۱۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
نظرات کاربران
چلچله ها در باغ... عنوانی لطیف و دارای ایهام برای داستان که نظر من رو جلب کرد....ادبیات افغانستان و پاکستان، برای من جذاب بوده و هست اما متاسفانه یا خوشبختانه، تنها کسانی میتونن ازش بنویسن که پناهنده شدند. نویسنده ی
قشنگ بود، خواندنش لذت بخش بود....