دانلود و خرید کتاب عشق قرنطینه را هم می شکند و یک داستان دیگر امیرحسین توکلی
تصویر جلد کتاب عشق قرنطینه را هم می شکند و یک داستان دیگر

کتاب عشق قرنطینه را هم می شکند و یک داستان دیگر

انتشارات:نشر عطران
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عشق قرنطینه را هم می شکند و یک داستان دیگر

عشق قرنطینه را هم می شکند و یک داستان دیگر کتابی نوشته امیرحسین توکلی است که در نشر عطران به چاپ رسیده است.

 در این کتاب داستان‌هایی از این نویسنده جوان ایرانی می‌خوانید. این کتاب مشتمل بر دو داستان بلند است که در مفهومی با عنوان زندگی کنار هم قرار می گیرند. عناوین این دو داستان به ترتیب (داستان تراژیک سه کله پوک که احمق نیستند) و (عشق قرنطینه را هم می‌شکند) است. این دو داستان برخاسته از زندگی شخص نویسنده هستند، به ویژه داستان اول و داستان دوم نیز در دوران کنکور و کرونا، با پیش زمینه‌ای که در زندگی روستایی داشتم، به نگارش درآمده است.

خواندن کتاب عشق قرنطینه را هم می شکند و یک داستان دیگر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه مندان به داستان کوتاه فارسی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب عشق قرنطینه را هم می شکند و یک داستان دیگر

بابک گفت: (دیدی، اون مهدی کپّک هم اونجا بود، قشنگ داشت به ما می‌خندید. حیف...). رضا گفت: (چیچی داری می‌گی برا خودت، کلی محله اونجا بودن، ندیدی از اون طرفی حوض آدم و موتور بود تا نزدیک چاه موتور که یک سکو درست کرده بودن برا شیرجه).

ما سه کله پوک، واقعا احمق نبودیم. این لقب فقط برای شباهت‌های ظاهریست که روی ما گذاشته شده: رضا تاس است، من موهای کاسه مانند که روی پیشانیم را کامل گرفتند و بابک موهای سرخ فرفری رنگ دارد. همیشه وقتی امکانات نباشد خلاقیت خود را نشان می‌دهد. بچه‌های روستایی ما استخر نرفته بودند و عُقده‌های خودشان را در حوض‌های بزرگ کشاورزی که برای ذخیره آب بود تلافی می‌کردند، طرف رودخانه نمی‌رفتند، رودخانه جایی بود سراسر کبود رنگ، پرتلالو و تازه رودخانه تیوب تراکتور می‌خواست تا روی آن مثل قایق شناور شد که کمیاب بود و کسی قرض نمی‌داد. اینجا امن بود که همه چیز استخر را داشت به غیر از (کلر، سرامیک آبی و غریق نجات). به سومی اصلا نیازی نبود چون همه از بچگی در آب بزرگ شده بودند و آب‌ها خورده بودند. امروز ما سه نفر را با لباس در حوض پرت کردند. آب دادند، زدند، تحقیر کردند، اذیت کردند، خندیدند و ما هیچ کاری نکرده و حرفی نزدیم تا حرمت بزرگترمان را نگه داریم، کسی که بانی این کار بود همان کاپشان پارهٔ بود به نام: جواد که از بخت بد عمو، دایی و رفیق بابای ما بود.

داشتیم در خاک که وقتی ما رد می‌شدیم به گِل و شُل تبدیل می‌شد قدم بر می‌داشتیم. لباس‌ها خیس، چسبیده به بدن، خسته، تلو تلو خوران، دیگر نای برای راه رفتن نداشتیم و ازآن جایی که در برگشت از استخر هیچ کس به ما سه نفر محل نداد، پیاده راه افتاده بودیم. از صحرا گونیون که بیرون بیایی و کنار رودخانه را ادامه بدهی، اولین مقصد جای نیست جز: پارک. روی نیمکت فلزی آبی نشستیم. فقط و فقط به نیت استراحت. رضا گفت: (آبرومون رفت). بابک تایید کرد: (انگار ما دلقک بودیم، داشتن از خنده می‌مردن. من نمی‌دونم آخ آب دادن به سه تا بچهٔ دوازده ساله هنرِ، مسخره کردن خودشونا لااقل تو که با این بشر هم خون نیستی به باباد بگو بهش بگه کاری باهات نداشته باشه). رضا، استعداد زیادی در ادا در آوردن داشت، در لحظهٔ صدا و حرکاتش همان می‌شد که می‌خواست، می‌توانست بازیگر شود، حالا با صدای محکم و حرکات دست رفتار بابای خود را تقلید کرد: (من صد دفعه بهش گفتم، می‌گه: جواد مثل برادر من می‌مونه، من میرم بیرون تو رو می‌سپارم به جواد). من گفتم: (بچه‌ها بیاین بریم پُشتی اون شمشاد، یه موقعه این کلاغای پدر سگ نبیننمون).

رفتیم انتهای پارک، جایی پشت شمشادها حلقه زدیم، به شدت خسته و به شدت خیس بودیم، سرما نخوریم معجزه بود. ما فکر می‌کردیم آبرویمان رفته است و این کلمهٔ بود که هر بچه از هفت سالگی آنقدر از دهان این و آن می‌شنید که ندانسته برایش مهم می‌شد. گفتم: (حالا چی شده، سخت نگیرین، ما هم بزرگ می‌شیم، بلاخره یک روز نوبت ما می‌شه که به بچه‌هاشون مخصوصا بچهٔ اون جوادی، آب بدیم، خون‌دل نباشین).

کاربر ۷۸۶۷۹۳
۱۴۰۰/۱۰/۰۷

عالی و جذاب، به ویژه دارائی تعلیق

حجم

۱۰۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۷۵ صفحه

حجم

۱۰۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۷۵ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان