کتاب دردهای به جا مانده
معرفی کتاب دردهای به جا مانده
دردهای به جا مانده نوشته شمیلا شهرابی از مجموعه نوجوانان برای آینده ایران است که در انتشارات لک لک به چاپ رسیده است. این کتاب برگرفته از زندگی شهید مختار سالمی است.
انتشارات لک لک بیش از سه دهه فعالیت انتشاراتی برای کودکان و نوجوانان «بویژه» تلاش کرده است که اندیشه ی نسلهای آینده را با مفاهیم پایدار که تفکر زندگی خوب و الهی را نشان میدهد، آشنا کند.
با این رویکرد، آشنایی مخاطب یاد شده با منابع و مفاهیم دینی در دستور کار بوده و هست. از سویی دیگر توجه دادن مخاطب به تاریخ انقلاب و برهه ی مهم آن، یعنی هشت سال دفاع مقدس که از قله های تاریخ انقلاب و تاریخ سرزمین ایران است نیز مورد توجه بوده است.
نشر لک لک به نهاد خانواده، بسیار توجه دارد و میکوشد که در این مسیر نیز گام های مؤثری بردارد تا نهاد خانواده، به عنوان ضامن اصلی جامعه ی سالم، به خوبی هدایت شود.
خواندن کتاب دردهای به جا مانده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه نوجوانان ایرانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب دردهای به جا مانده
با تشویق پنج دقیقه ای حضار، روی صحنه، شوکه شده و ایستاده بود. صدای تشویق ها، هورا کشیدنها کفزدن ها، نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد.
زیر لب زمزمه می کرد: «مختار، مختار، مختار...!»
میدانست تمام این دست زدن ها و هوراها از برکت وجود اوست. یادش آمد روزی که نمایشنامه را خوانده بود.
با حزنی غیر قابل درک گفته بود: «چرا من؟ این نقش، سنگین است و من، از پس آن بر نمی آیم» و او پاسخ داده بود «تنها تو!»
مختار نگاه کرد، افراد اینجا و آنجا، مانده و رها بودند.
موشک و خمپاره بود که جای جای زمین مینشست و جهنم را تداعی می کرد.
راننده بود. می توانست برگردد عقب، مأموریتش تمام بود، اما قلبش، دستور می داد، برگرد و افراد را از این جهنم بردار..!
ماشین را سر و ته کرد. به سرعت راند و جلوی تک تکش ترمز کرد. یکی ترکش خورده بود، دیگری آشفته بود، وای خدا...! دود و آتش و غم غم غم. همهٔ بچه ها را برداشت. با سرعت راند، از هر جا گذر می کرد، خمپاره همانجا مینشست. وسط پل رسیده بود که پل مورد اصابت موشک قرار گرفت.
صدای نهیب انفجار و دردی که تا مغز استخوانش نشست. چشمانش را که باز کرد، میان بیمارستان صحرایی بود. گیج و منگ بود و چیزی یادش نمی آمد. سر چرخاند تا آشنایی بیابد. متعجب بود. درد، امانش نمیداد.
چهره های غریبه... لباس های قورباغه ای تیره... لهجه های غلیظ و زبانِ نا مفهوم... اینجا کجاست؟
پرستاری بالای سرش آمد. لبخندی زد.
مختار کمی فکر کرد، حجاب پرستار به زنان ایرانی نمیخورد. زن جوان با لهجه عربی چیزی را زمزمه کرد. بعد، با صدای بلند کسی را صدا کرد: «مجتبی تعال الی هنا»
مجتبی خودش را بالای سر مریض رساند!
پرستار با لهجه عربی چیزی را به پسرک توضیح داد. مختار آن قدر درد داشت که نمیتوانست تمرکز کند، تنها چهرهٔ منحصر به فرد سی و هشت ساله ای که با ته ریش و موهای خرمایی رنگ و چشمان میشی و صورت سفید، با مژگان بلند، چهرهٔ مسیحایی از او ساخته بود، توجه اش را جلب کرد.
مجتبی به مختار سلام کرد.
مختار سعی می کرد جواب دهد. اما خیلی سخت فک و صورتش تکان می خورد.
مجتبی: «روی پل، ماشین شما مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. شما ترکش خورده اید. متأسفانه ترکش نصف صورت شما را کامل از بین برده است. وقتی شما را به اینجا آوردند، همه می گفتند که تو را خلاص کنیم. اما دکتر زیر بار نرفت و معتقد بود که وظیفهٔ او نجات جان آدم هاست، نه گرفتن جانشان...! قرار است سه روز دیگر دوباره جراحی بشوید و از قسمت ران، تکه ای بر دارند و به صورت تان پیوند بزنند.»
مختار گیج بود.
مجتبی کمی مکث کرد و این بار به آرامی زمزمه کرد: «به دلیل عدم اطمینان از زنده ماندن شما اسم تان هنوز جزو اسرا رد نشده است.»
مختار مات و مبهوت به صورت جوان روبرویش خیره مانده بود و در ذهنش، هزار سؤال بی جواب دور هم میچرخید.
«نصف صورتم...! یعنی الان چه شکلی شدم؟! یعنی هیچکس از زنده و مرده بودن من خبر ندارد؟ این جوان گفت جراحی؟ اینجا در این بیمارستان صحرایی؟! چه جور جراحی؟ چطور به خانواده خبر بدهم؟ رزمندههایی که تو ماشین بودند چه شدند؟»
همهٔ این فکرها، مثل فرفره ای که در جهت باد قرار گرفته باشد، مدام در سرش می چرخیدند و دور و نزدیک میشدند.
این حجم از درد و سؤال و نگرانی، برای جسمِ نحیف و لاغر و آسیب دیده او زیاد بود. دوباره از حال رفت و بیهوش شد.
ماه ها به همین منوال گذشت. دکترها از جراحی دست برداشتند و مختار، به جمع اسرا در اردوگاهی در بغداد منتقل شده بود. جز چند تا از بزرگان، کسی نزدیکش نمی شد. همه از چهرهٔ او می ترسیدند.
مختار روز اول که بعد از ماه ها، چهرهٔ خودش را در آینه دیده بود، از ترس بیهوش شد.
روزهای سختی را در اردوگاه می گذراند. به هرکسی پیام می داد. به هرجا چنگ می انداخت تا خبری به خانواده برساند.
صبح روز چهارشنبه بود. زنگ در خانهٔ عمو حسن به صدا درآمد. یک خانه قدیمی دو طبقه با یک حیاط دوازده متری! حوض کوچکی پُر از آب، میان حیاط، خودنمایی می کرد، چند عدد سیب قرمز، در حوض شناور بودند.
تا راضیه بخواهد چادر بر سر بکشد و از پله ها پایین بیاید، منور خانم در را باز کرد و مشغول سلام و احوال پرسی با مهمان های ناخواندهٔ پشت در بود که راضیه، خودش را به در رساند.
«مادر، مادر! چه کسی پشت در است؟»
منور: «از مختار خبر آورده اند.»
راضیه سراسیمه خود را به آنها رساند، سر چرخاند و دید که دو پسر کوچکش در حیاط نیستند.
نفس راحتی کشید و کنار ننه زری، میان در ایستاد.
سلام برادر، خوش آمدید. بفرمایید داخل!
سروان رضایی: «علیک السلام خواهر! خیلی وقت تان را نمیگیریم. آمده ایم خبری به شما بدهیم.»
راضیه چادرش را روی سرش مرتب کرد و با صدای آرام زمزمه کرد: «خیر است.»
سروان رضایی به سرباز کناریش نگاهی انداخت و کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «در عملیات هفته گذشته تعداد شهدا و مفقودالاثرهای زیادی داشته ایم که بیشترشان هم اسیر شده اند.»
منور سری تکان داد: «خدا به مادران شان صبر دهد.»
راضیه گفت: «مختار همسر من و پسر ایشان است.»
بغض یاریش نکرد تا سؤالش را تمام کند. سر پایین انداخت تا قطرات اشک هایش را که بر روی گونه هایش روان شده بود، آن دو مرد جوان نبینند.
سروان رضایی: «بله خواهر، متأسفانه از "مختار سالمی" نه در میان شهدا نامی برده شده است، نه میان اسرا. فعلاً ایشان جز مفقودالاثرها ثبت شده اند اما به محض کسب اطلاعات بیشتر، شما را در جریان می گذاریم.»
سر بر آسمان بلند کرد با حس غریب مادرانه، چشمانی بر اشک نشسته، زمزمه کرد: «مادر فدای ت پسرم!»
از رنگ و روی راضیه می شد به حال درونی ش پی برد. ولی الان، وقت شکستن نبود. چراکه باید از پدر و مادر مختار و فرزندشان محافظت کند.
با دستانی لرزان به در تکیه داد. از دو مرد جوان، خداحافظی کرد و صبر کرد تا آنها دور شوند. برگشت در را بست و پشت در بر زمین نشست و بی هیچ شرم و خجالتی، زد زیر گریه!
حجم
۱۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۱۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه