کتاب خیال واقعی
معرفی کتاب خیال واقعی
کتاب خیال واقعی داستانی از زهرا احمدی نیا است که در انتشارات مانیان به چاپ رسیده است. این کتاب داستانی از زندگی دختری است که مسیر سرنوشت او را به سمت تحمل سختیهای بسیاری میبرد و او با قدرت ارادهاش، زندگی را به کام خودش درمیآورد.
همه انسانها در زندگی خود با سختیها و فراز و نشیبهای بسیاری روبهرو میشوند و کسی از این قاعده مستثنی نیست. خیال واقعی هم داستان یکی از این آدمها است. کسی که زندگیاش سختیهای بسیاری برایش به همراه دار که تاثیرگرفته از الگوهای موروثی جامعه و واقعیتهایی است که از آن آگاهیم. نقش اراده و انتخاب و تلاشهای قهرمان داستان، چیزی است که او را به آنچه که میخواهد، میرساند.
کتاب خیال واقعی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانها و رمانهای ایرانی هستید، خواندن کتاب خیال واقعی را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خیال واقعی
فردا شب دوباره آن مرد آمد، اما زنی چاق با صورتی گندمگون نیز همراهش بود. این بار هر دو به داخل حیاط سرک کشیدند و دختر را برانداز کردند. دختر ترسیده بود و میدانست که کاسهای زیر نیم کاسه است! بعد از رفتن آن دو نفر چوپان به داخل اتاق رفت و با زن مشغول به صحبت شد. دختر با پاهایی که از شدت ترس میلرزید به طرف پنجره رفت و نگاهی به داخل انداخت. مرد کنار زن نشسته بود و حرف میزد و زن سرش پایین بود و گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد. با هر چند کلمه، مرد نفس عمیقی میکشید و آب دهانش را قورت میداد. از گفتن آنچه در ذهنش میگذشت واهمه داشت،
- این طفل معصوم عاقبتش چیه؟ مثل تو گدا بشه؟!
زن با تعجب و لحنی آرام پاسخ داد:
- از کِی تا حالا دلت واسه این دختر میسوزه و به یادش افتادی؟ اصل مطلبو بگو!
مرد به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. صدایش میلرزید و آهستهتر از قبل حرف میزد:
- میخوام بفرستمش یه جای خوب؛ خودت میدونی تا نهالتر باشه میشه راستش کرد. قراره بره به خونهای که بچه ندارند. البته بیشتر به خاطر این که کمک حال زن مریض اون یارو باشه.
زن مثل آتش سرخ و برافروخته شد و به گریه افتاد. صدایش را که همراه هِقهِقاش بلندتر کرده بود در گلو انداخت و گفت:
- از همون روزی که پامو گذاشتم تو زندگیت فهمیدم که میش رو به گرگ سپردم. آخه بیانصاف نذاشتم این بدبخت بفهمه که تو باباش نیستی!
مرد به مِن مِن افتاده بود ولی از صرافت نمیافتاد،
- خُب حالا مگه چی شده که تو انقدر بالا و پایین میپری! این دختر زندگی خوب نمیخاد؟!
دختر از پنجره به آنها نگاه میکرد و لرزش پاها به کل بدنش سرایت کرده بود. نه گوشی برای شنیدن و نه زبانی برای اعتراض داشت. او به زودی تمام میشد! بعد از آن کمتر به کوچه میرفت و بیشتر اوقات را در خانه و در حال فکر کردن میگذراند.
بالاخره زن راضی شد چون وعدهای پرمنفعت در انتظارش بود؛ وعدهای که او را از گدایی رها میکرد! چوپان با آن خانواده وعده کرده بود که در قبال این برهٔ آرام اندکی پول سیاه بگیرد تا بتواند گوسفندانی خریده و با آنها آبروی از دست رفتهاش در ده را بازگرداند.
صبح زود مثل همیشه زن از خواب بیدار شد و به دنبال توبرهٔ گداییش کندوکاو میکرد که متوجه شد دخترک نیست. به حیاط رفت تا شاید او را پیدا کند اما در خانه باز بود و دختر آنجا نبود. به کوچه زد و اول نگاهی به سکو انداخت؛ آنجا نبود. مثل مرغ پر کَنده به سراغ خانهٔ همسایهها رفت و درِ آنها را کوبید و اسم دختر را صدا کرد. از این خانه به آن خانه ولی نبود که نبود. باران حسابی خیسش کرده بود و توانی برایش نگذاشته بود. مرگ برایش عروسی بود. به خانه بازگشت. دائم با پاهای لرزان خود راه میرفت و زیر لب حرف میزد. نمیتوانست تحمل کند و آنجا بماند، برای همین دوباره از خانه بیرون زد و راه افتاد و تمام اطراف ده را گشت. مثل دیوانهها حیران بود. همهٔ مردم از گم شدن دختر باخبر شده بودند و بیش از پیش انگشت نمای آنها شده بود. به نزدیکی معدن رسید و به سمت کوه حرکت کرد. در آنجا چکمههای در گِل ماندهٔ دخترش را پیدا کرد. آنها را بیرون آورد و در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد.
حجم
۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه