دانلود و خرید کتاب صوتی و چشمهایش کهربایی بود
معرفی کتاب صوتی و چشمهایش کهربایی بود
کتاب صوتی و چشمهایش کهربایی بود سومین کتاب مهری بهرامی داستانی شنیدنی و تاثیرگذار است که در ستایش زن و زنانگی و باروری نوشته شده است. روایتی بدیع از تجربیات انسانی زنده و پرمعنا.
نسخه صوتی این کتاب را میتوانید با صدای گرم آرش رستمی بشنوید.
درباره کتاب صوتی و چشمهایش کهربایی بود
و چشمهایش کهربایی بود رمانی است که از دریچهای نو به مسئلی نگاه کرده است که بارها و بارها در زندگی روزمره با آن درگیر هستیم. مهری بهرامی با دیدی خلاقانه به تقابل میان هستی و نیستی میپردازد. او رمانی را با راویانی منحصر به فرد و یگانه نوشته است. جهانی پر از تصویر و جزئیات برای مخاطبانش آماده کرده است که چشماندازی دقیق را پیش چشمان مخاطب میگستراند.
کتاب با به تصویر کشیدن موازییکهای کف حیاط آغاز میشود. آن چنان با جزییات و دقیق که اگر چشمانتان را ببندید خانه را میتوانید پیش چشمانتان ببینید. او شخصیتهایی را که در این خانه زندگی میکنند، انتخاب میکند. زندگی هر کدام را در برحه زمانی خاصی مینویسد و از تجربیاتشان میگوید. تجربیاتی که بیانگر ترسها، تشویشها، آرزوها و ناکامیهای آدمهای درون داستاناند... .
کتاب صوتی و چشمهایش کهربایی بود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی ایران را به شنیدن کتاب صوتی و چشمهایش کهربایی بود دعوت میکنیم.
درباره مهری بهرامی
مهری بهرامی در سال ۱۳۵۰ متولد شد. پیش از انتشار کتاب و چشم هایش کهربایی بود یک مجموعه داستان به نام «چه کسی گفت عاشقی از یادت میرود؟» و یک رمان به نام «بیرون از گذشته، میان ایوان» را منتشر کرده بود.
مهری بهرامی در حال حاضر در اصفهان زندگی میکند و در یک آموزشگاه استاد آموزش سینما است.
درباره آرش رستمی
آرش رستمی در حال حاضر به عنوان گوینده، صدابردار و ادیتور فعالیت میکند و در انتشارات صوتی ماه آوا هم کار انتخاب موسیقی، صدابرداری و میکس، صدابرداری و ادیت، مدیریت تولید و آهنگسازی را بر عهده دارد.
بخشی از کتاب صوتی و چشمهایش کهربایی بود
راه آب درست وسط حیاط خانه، میان موزاییکهای سیمانی نقش برجسته کار گذاشته شده بود. موزاییکهایی که در طی عمری که ازشان گذشته بود دیگر نایاب شده بودند توی بازار و هر بار که مثلشان پیدا نشده بود، موزاییکی از شکل و طرحی دیگر جایگزینشان شده بود. راه آب دهن کج کرده بود و موزاییکهای دور و کنارش لق لق میزدند. دیگر هر آدمی که رد میشد باید حواسش را جمع میکرد وگرنه بی هوا نقش زمین میشد.
اهل خانه که بلد بودند، اما مشتریها باید شش دانگ حواسشان را میدادند به راه رفتنشان. بدیاش این بود که مشتریای که پا به این خانه میگذاشت حواس درست و حسابی نداشت، یک جورهایی حرف مرگ و زندگی بود توی این خانه. موزاییکها تخت کفش آدمیزاد که به شان میخورد لرزه به جان میشدند و مشتریها لرزه به جان تر. انگار نه انگار که اوس کاظم بناکارِ مشتی، که روزی نه تراز و شاقول و نه مهندس معمار جوان به گردش میرسید، با تمامِ دقتش این جا سوراخی جا انداخته بود میان موزاییکهای این چُس حیاط ته کوچه قوز در قوز که تراز بودنش حرف نداشت، حساب و کتاب ملاط و دوغابش هم بی شک به وقت خودش دست مریزاد داشت. اوس کاظم بنا همان وقت باد به غبغبش انداخته بود که سوراخ راه آب را آن چنان نشانده میان موزاییکها که محال است تختِ کفش هیچ زن و مردی بفهمد زیر پایش راه آبی کار گذاشته شده.
اما حالا دیگر برای کسی مهم نبود که زمانی اوس کاظم ملاط را مثل شیره جانش به زیر موزاییکها ریخته بود و دوغاب را با ظرافت یک مجسمه ساز میانِ بندهای موزاییکها کشیده بود. حالا دیگر موزاییکها برای خودشان زلزله کوچک چندریشتریای بودند. البته اینها همه مربوط به گذر زمان نبود، دست و پنجه اوسا بیعیبتر از آن بود که بعد سی و اندی سال آن طور موزاییکها از جاشان بزنند بیرون و راه آب آن طور دهن کجی کند به عالم و آدم!
ماجرا برمیگشت به چند سال قبل. تازه سوگل آمده بود و توی اتاق طبقه بالا جاگیر شده بود. پیرزن قابله بی کس و کار بود، کسی مردی دور و کنارش ندیده بود. کاری به کار مردها نداشت، به قول خودش همین که گندکاری مردها را لاپوشانی می کرد بس بود.
با هیچ مردی سر و سری نداشت. بعد از اوس کاظم بنا هم تا چند سال پیش تنها پسرش هاشم محرم این خانه بود و گهگداری سر میزد و دل میداد به این جور کارهای مردانه. مثلاً یک بار آمده بود خاک باغچه کنار دیوار حیاط را ریخته بود بالا و لایه عایق درست کرده بود بین دیوار و خاک باغچه. باغچه که نمی شد بهش گفت، اندازه چهار پنج تا موزاییک بیشتر نبود. گاهی قابله مُشتی تخم ریحان میپاشید یا تره. دلش خوش بود به همین چند وجب سبزه، برای همین دیوار که نم کشید هاشم را خبر کرد تا عایق کشی کند و... اما بعد از غیب شدن ناغافلِ هاشم که سالها ازش بی خبر مانده بود، نه مردی را میشناخت نه میخواست بشناسد. دلش چرک بود از همه، مرد و زن هم نداشت. ولی سوگل مرد توی دست و بالش کم نبود.
زمان
۳ ساعت و ۵۶ دقیقه
حجم
۲۴۰٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۳ ساعت و ۵۶ دقیقه
حجم
۲۴۰٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد