دانلود و خرید کتاب صوتی بازار گورخر خال خالی
معرفی کتاب صوتی بازار گورخر خال خالی
کتاب صوتی بازار گورخر خال خالی داستانی از رافائل ژیوردانو، نویسندهٔ مشهور کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری، با ترجمهٔ آریا نوری است. این اثر با گویندگی تایماز رضوانی در ماهآوا منتشر شده است.
درباره کتاب صوتی بازار گورخر خال خالی
بازیل که موقع به دنیا آمدن با پا از شکم مادرش خارج شد و چپ دست است. همینها باعث شده تا او خودش را متفاوت بداند. گویی که از سیاره دیگری به زمین قدم گذاشته است. ما زمانی وارد زندگی بازیل میشویم که چهل سال دارد اما او خود، روایتگر داستانش از دوران کودکی است. زمانی که با وسایل دور ریختنی، چیزهای جالب میساخت، زمانی که یک عنکبوت مکانیکی اختراع کرد و آن را به قیمت خوبی فروخت و زمانی که از مدرسه اخراج شد. سپس جوانی بازیل را میبینیم که در فکر تأسیس فروشگاهش به اسم بازار گورخر خالخالی است و میخواهد نوآوریها و اختراعاتش را بفروشد. چیزی نمیگذرد که با شخصیت دیگری به نام آرتور آشنا میشویم. جوانی که مانند بازیل مخترع است و در تلاش است تا اختراعش را به مردم عرضه کند. ادامهٔ داستان ماجرای برخورد دو مخترع را روایت میکند. دو مخترعی که دست تقدیر روبهروی هم قرارشان میدهد تا با کمک نبوغشان، کاری از پیش ببرند. اتفاقات مختلف سبب میشود که بازیل و آرتور باهم آشنا شوند و ماجراهایی را رقم بزنند...
رافائل ژیوردانو که همیشه در کتابهایش، نگاهی خلاقانه به زندگی دارد، در این اثر هم با کمک خلاقیتش، ما را به دنیای جذاب یک مخترع و ذهن توانمند و متفاوت او میبرد. این داستان نسز دربارهٔ چند شخصیت نامتعارف است که بهواسطهٔ فروشگاهی عجیب که بهتازگی در شهر افتتاح شده، با هم آشنا میشوند.
کتاب صوتی بازار گورخر خال خالی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به کتابهای توسعهٔ فردی پیشنهاد میشود. این داستان به شما کمک میکند تا خود و تواناییهایتان را جدی بگیرید و با انگیزه بیشتری، اهدافتان را دنبال کنید.
بخشی از کتاب صوتی بازار گورخر خال خالی
«آرتور، درحالیکه یکی از زانوهایش را روی زمین گذاشته و حواسش حسابی مشغول کارش است، تقریباً توجهی به حرفهای دوستش نشان نمیدهد.
بیا دیگه! باید بریم!
آروم باش داداشم. تا من دارم این رو تموم میکنم تو حواست باشه دیگه...
مِدین درحالیکه حواسش به اطراف بود، آهسته قدم میزد. آرتور بهخوبی آگاه بود که دوستش در دلش به او فحش میدهد. البته نگرانیاش خیلی هم بیدلیل نبود. اگر آنها گیر میافتادند، کلکشان کنده شده بود. تا همانجا هم بهاندازهٔ کافی حماقت کرده بودند و دیگر جایی برای گیر افتادن نبود. اما آرتور همیشه به خودش مطمئن بود و در هر شرایطی میتوانست آرامشش را حفظ کند. مِدین که هر لحظه بیشازپیش مضطرب میشد گفت:
بجنب دیگه!
آرتور کامل روی زمین زانو زده و در حال تکان دادن اسپریاش است تا کار پاشیدن رنگ را از سر بگیرد. دو هفتهای میشود که آنها روی پروژهٔ خود کار میکنند. او بهترین دریچهٔ فاضلاب را برای رنگپاشی پیدا کرده بود. زمان زیادی را در اتاقش صرف نقشهکشی کرده بود؛ آنهم درحالیکه مادرش فکر میکرد او خواب است. او طرح اولیهٔ بسیار دقیقی را ترسیم کرده و سپس به کمک یک قلم ظریف آن را روی پولیپروپیلن پیاده کرده بود. او از تیزبری بسیار ظریف با مارک ایکس-آکتو استفاده میکرد که به او اجازه میداد بخشهای ظریف طرحِ خود را با دقتی بسیار بالا روی شابلون دربیاورد.
وایستا! تموم شد.
مِدین دیگر عصبانی شده بود.
اما دیگر زمان عقبنشینی نبود و باید کارشان را تمام میکردند. دوستش هم باید تحمل میکرد. آرتور اسپری سیاهش را کنار گذاشت و اسپریای به رنگ آبی برداشت و نوک رنگپاش خود را که بیشازحد ضخیم بود، با نمونهٔ نارکتری که مناسب کارهای کوچک بود عوض کرد. با دیدن طراحیاش که با نوری آبیرنگ روشن شده بود احساس خوشحالی خاصی به او دست داد. لحظهٔ موعود فرا رسیده بود. او با حرکتی سریع، قالب را برداشت و به دوستش گفت:
خب، نظرت چیه؟»
زمان
۸ ساعت و ۳۴ دقیقه
حجم
۴۹۸٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۸ ساعت و ۳۴ دقیقه
حجم
۴۹۸٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد