دانلود و خرید کتاب ساجی بهناز ضرابی‌زاده
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب ساجی

کتاب ساجی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۶۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ساجی

کتاب الکترونیکی «ساجی» نوشته بهناز ضرابی‌زاده به نقل خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری (فرمانده مخابرات قرارگاه نوح) می‌پردازد. ساجی روایتی است از زندگی شهید باقری و همسرش که یکی از زنان مقاوم و مبارز در روزهای سخت خرمشهر بود. این اثر در انتشارات سوره مهر چاپ شده است

درباره کتاب ساجی

ساجی، عنوان کتابی است که از سال‌های کودکی نسرین باقرزاده در خرمشهر شروع شده و تا زمان جنگ در این شهر ادامه پیدا می‌کند. چند روز نخست جنگ خانواده باقرزاده در خرمشهر بودند، اما به ناچار خرمشهر را ترک کرده و مانند دیگر زنان حاضر به شیراز روانه می‌شوند، ولی مردها در خرمشهر مانده و از این شهر حفاظت می‌کنند. در این دوران اتفاقات مختلفی می‌افتد که جذابیت‌های خاصی دارد. بانوان یا به خرمشهر و بوشهر یا در شهرهای دیگر پراکنده می‌شوند، اما راوی این خاطرات به خاطر اینکه در خرمشهر می‌ماند و کنار همسرش قرار دارد به شهرهای گوناگون مثل قم، ماهشهر و آبادان رفته و مدتی را در این شهرها زندگی می‌کند. وی روزها و شرایط سختی را می‌گذراند و سال‌های پایانی دوباره به خوزستان باز می‌گردد تا اینکه در ۲۹ فروردین ۱۳۶۷ سردار باقری به شهادت می‌رسد.

کتاب ساجی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به کسانی که مایل هستند درباره زندگی شهدا و ایستادگی همسران آن‌ها بیشتر بدانند، پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ساجی

شب‌های تابستان اغلب مهمان داشتیم. یکی می‌خواست ازدواج کند، آن یکی مشکل مالی داشت، یکی می‌خواست خانه بخرد. می‌آمدند و می‌نشستند روی همان تخت‌ها و از پدر و آقابزرگم مشورت می‌گرفتند. مادرم کاسه‌های بزرگ هندوانه را می‌داد به من و نغمه تا بگذاریم وسط تخت‌ها. مواظب بودیم پارچ‌های بلور آب و دیس‌های بزرگ میوه از دستمان نیفتد. شب‌هایی که مهمان داشتیم و تخت‌ها پر بود، ما بچه‌ها می‌چپیدیم توی اتاق. پنجره‌ها را باز و پنکهٔ سقفی را روشن می‌کردیم. پنجره‌هایمان، علاوه بر شیشه، دو تا در کوچک چوبی بدون شیشه داشت به نام نیم‌در. هرگاه هوا طوفانی می‌شد و باد و خاک هوا را پر می‌کرد، پنجره‌ها و نیم‌درها را می‌بستیم. آن وقت اتاق تاریک می‌شد.

نصفه‌شب بود. حمید، که پنج سال از من کوچک‌تر بود، نق می‌زد که تشنه است. کوچک‌ترین دختر خانواده بودم و کارهای این‌چنینی همیشه به عهدهٔ من بود. پدرم جلوی در هر اتاق حبانهٔ خرمشهری گذاشته بود. حبانه یک کوزهٔ سفالی بزرگ است که ته آن باریک‌تر از تنه است و هر چه رو به بالا می‌رود گشادتر می‌شود. حبانه روی چهارپایه‌ای قرار داشت. یک چهارپایهٔ دیگر هم کنارش بود که ما بچه‌ها روی آن می‌ایستادیم تا بتوانیم از آن آب برداریم. روی چهارپایه ایستادم. کاسهٔ سفالی روی در چوبی حبانه را برداشتم. در حبانه را باز کردم. احساس کردم تشنه‌ام. به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم و به جای اینکه با کاسهٔ سفالی آب در لیوان بریزم کاسه را در حبانه فروکردم و آبش را سرکشیدم. چه آب گوارایی! مثل آب چشمه و قنات خنک بود. یک‌دفعه صدای حمید درآمد:

ــ آی نَنین با کاسه آب مُقُلی. بذار به ساغل بِگُم.

کاربر ۷۱۳۷۴۰
۱۴۰۰/۰۸/۲۶

لطفا در بی نهایت قرار دهید

یاس ۱۴۴۱
۱۴۰۰/۱۲/۰۲

هنوز کتاب رو نخوندم ولی به نظرم باید خوند پس لطفا به طاقچه بی نهایت اضافه بفرمایید

~ من زنده‌ ام ~
۱۴۰۰/۱۰/۰۵

کتاب های خانم ضرابی زاده خیلی خیلی زیبا هستند و قلم خیلی خوبی دارند

Zahra.A.1
۱۴۰۱/۰۷/۰۸

این کتاب با خط ۲۰، ۷۶۵ صفحه هست. اول که خریدم ناراحت شدم، چون خوندن این همه صفحه از کتاب الکترونیکی برام سخته، اما وقتی شروع کردم متنش خوندنی و روان بود و خوندنش رو برام راحت تر کرد. کتاب خوبیه، خاطرات

- بیشتر
کاربر ۱۶۴۸۹۷۶
۱۴۰۱/۱۰/۰۷

یکی ازعالی ترین کتاب هایی بودکه اززبان همسرشهیدنقل شده. به نظرمن راوی بامخاطب صادقانه خاطراتش رابیان کرده.درقسمتهای مربوط به خاطرات کودکی همسرشهیدودوستی که بین اعضای فامیل ورفت وآمداقوام بودخیلی جالب بود. دردناکترین قسمت مربوط به فوت ساجده بود. .به نظرم

- بیشتر
العبد
۱۴۰۱/۰۷/۰۱

بسیار عالی درود خدا بر زنان صبور اسلام و ایران (به نظرم خانم ها بخونن بهتره)

jahad
۱۴۰۱/۰۵/۱۰

من این کتاب رو بصورت پی دی اف نخوندم و کتابشو خوندم و میتونم بگم عاااااالی تر از عالی بود مخصوصا قلم نویسنده و داستان جذاب

حاج خانوم
۱۴۰۲/۰۲/۲۶

بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر نسرین بانو همسر صبور دریادار شهید بهمن باقری و فرزندانش علی، هاجر، سجاد و ساجی... زندگی پرفراز و نشیب نسرین بانو و مادر مرحومش سکینه‌بانو، جزو زندگی‌های سخت، تلخ و پر از امتحان الهی است که این بانو

- بیشتر
zahra rezaei
۱۴۰۲/۰۶/۲۱

این ماه قرار شد کتاب «ساجی»‌ را بخوانیم، قبلا عکس جلدش را دیده بودم، مخصوصا نام نویسنده‌اش تحریکم می‌کرد که هر چه زودتر بخوانمش😍 توفیق اجباری حاصل شد و کتاب صوتی را با تخفیف پویش همخوانی خریداری کردم، با تک تک

- بیشتر
abad
۱۴۰۱/۰۷/۰۵

سلام لطفا نسخه صوتی این کتاب را هم قرار بدهید متشکرم

"از همهٔ ارکان نماز عاشق سجده‌م. سجده عشق‌بازی با خداست. آدم توی سجده وصل می‌شه به خدا."
Mozhgan
یاد بچگی‌هایم افتادم که همیشه موهایم را می‌کشید و نمی‌گذاشت سوار موتورش شوم. وقتی ازدواج کردیم گفت: "از بچگی دوستت داشتم." پرسیدم: "پس چرا اون همه اذیتم می‌کردی و موهامو می‌کندی؟" می‌خندید و می‌گفت: "اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی!" گفتم: "بهمن، حتماً باز مثل بچگی داری سربه‌سرم می‌ذاری. می‌دونم از اینکه اذیتم کنی لذت می‌بری. باشه قبول. من حرفی ندارم. باز اذیتم کن. می‌دونم دوستم داری. می‌دونم اگر با من نبودت هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. باز ظرف منو بشکن. باز قلب منو بشکن. حالا دیگه قلبم جای تو و بچه‌های توست. باشه. همه‌چی قبول. اما بیا و برگرد. من و بچه‌ها دلمون برات تنگ شده؛ برای چشمای سیاه و قشنگت، برای اون شونه‌های قوی و پهنت، برای اون قد و بالای بلندت که هر چی می‌پوشیدی تو تنت می‌نشست."
Mozhgan
از همان روزی که از مراسم سوم شهدای سینما رکس برگشتم احساس دیگری پیدا کردم. حس می‌کردم بزرگ‌تر شده‌ام. چشمم به دنیای دیگری باز شده بود. از همان روز با دنیای کودکی خداحافظی کردم. منی که تا دیروز حتی روسری سر نمی‌کردم از مادر خواستم برایم چادرمشکی بدوزد. به امام علاقه‌مند شدم. از خاله‌صدیقه می‌خواستم برایم اعلامیه‌های امام را بیاورد. گاهی با او به میتینگ‌هایشان در آبادان می‌رفتم. بهمن هم انقلابی شده بود. وقتی به خانهٔ ما می‌آمد "یاالله ... یاالله ..." می‌گفت؛ یعنی حواسمان باشد و چادر بپوشیم. به تهران و قم می‌رفت و اعلامیه می‌آورد.
maryhzd
بسازین چارهٔ درد گرونم
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
چند چیز است که شادی را به خانه می‌آورد و مرد را به زندگی دلگرم و بچه‌ها را سربه‌زیر و رام می‌کند. اول، آشپزخانه. همیشه باید تمیز باشد. بوی خوب از آن بیرون بیاید. دوم، جارو و تمیزی. خانهٔ کثیف لانهٔ شیطان است. سوم، خانم خانه همیشه باید تمیز باشد. وقتی حرف می‌زند از دهانش شادی بیرون بریزد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"به هر چیز دیگه‌ای فکر کن به جز چیزای بد. به خدا فکر کن؛ به او که ما رو آفریده. هر چی رضای اونه همون پیش می‌آد. صبور باش دخترم. صبر بهترین چیزیه که می‌تونی از خدا بخوای. از خودش بخواه همه‌چیز روبه‌راه بشه." ب
Marziye123
زن‌های فامیل کم‌کم، تروتمیز و با لباس‌های رنگی و بابِ عروسی، از راه رسیدند. صدای آهنگ‌های انقلابی قطع نمی‌شد. در این میان سرود "بانگ آزادی" همه را به وجد می‌آورد. چند تا از هم‌کلاسی‌هایم را دعوت کرده بودم. آن‌ها جوان بودند و این حرف‌ها سرشان نمی‌شد. نوار رقص بندری و عربی خودشان را گذاشتند داخل ضبط‌صوت و رفتند وسط. آن‌هایی که کنار ایستاده بودند دست می‌زدند و کِل می‌کشیدند. تازه داشت مراسم شبیه عروسی می‌شد که صدای فریاد بهمن درآمد: "مامان ... عمه ... من چی گفتم؟ ساکت باشین. به‌خدا اگه خاموشش نکنین، می‌رم!"
maryhzd
با صدای خنده و شوق و ذوق سجاد بیدار شدم. با سه‌چرخه آمده بود بالای سرم. می‌گفت: "مامان ... نگاه کن نی‌نی چی برام خریده!" کار بهمن بود. صبح زود رفته بود خیابان نادری. آن‌قدر ایستاده بود تا مغازه‌ها باز شده بودند. سه‌چرخهٔ قشنگی بود. سبد سفید فلزی جلوی فرمانش پر از شکلات و پتی‌بور و ویفر بود. بهمن یک کولهٔ صورتی، که عکس شخصیت‌های مدرسهٔ موش‌ها رویش چاپ شده بود، هم برایش خریده و گذاشته بود توی سبد. یک خرس پوستی هم خریده و نشانده بود روی صندلی و آن را با مفتول محکم بسته بود. لبخندی زدم و گفتم: "از نی‌نی تشکر کردی؟" سجاد خم شد و صورت نی‌نی را بوسید و گفت: "مرسی نی‌نی."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
اسم بچه را بهمن گذاشت سجاد. می‌گفت: "از همهٔ ارکان نماز عاشق سجده‌م. سجده عشق‌بازی با خداست. آدم توی سجده وصل می‌شه به خدا." راست می‌گفت. سجده‌های نماز بهمن طولانی بود و خیلی وقت‌ها توی سجده گریه می‌کرد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فریاد می‌زدم: "لعنت به این جنگ! لعنت به صدام! من زندگی‌مو می‌خوام. من آرامش می‌خوام. من نمی‌خوام از شوهرم دور باشم. من می‌خوام سایهٔ پدر بالای سر بچه‌هام باشه." بهمن جلو آمد. دست‌هایم را گرفت و بوسید. گفت: "نسرین جان، خرمشهر هم بچهٔ ماست؛ دخترمون ... خواهرمون ... نمی‌تونیم ولش کنیم." دست‌هایم خیس اشک شده بود. بهمن دست‌هایم را گذاشت روی فرش و پیشانی‌اش را گذاشت روی دست‌هایم.
saqqa
بلدوزرها در حال گودبرداری و آماده کردن گودال‌های بزرگ بودند. از بقیه شنیدم دست‌ها و پاها و اعضای بدن‌هایی را که توی سینما جا مانده و معلوم نیست مال چه کسانی است، یک‌جا، در آن گودال‌ها می‌ریزند. با شنیدن این خبرها حالمان بد می‌شد. مردی پارچهٔ سفیدی را به خودش پیچیده و در خاک افتاده بود. خودش را می‌زد و خاک‌ها را روی سرش می‌ریخت و می‌گفت: "مردم، مو یو همین‌جا خاک کنین. خون مو که اَ خون زن و بچه‌ها و خواهرها و برادرها و مادرم رنگین‌تر نیس. نمی‌خوام بعدِ اونا تو ایی جهنم بمونم. آخه زندگی برام چه ارزشی داره!" آن‌قدر خاک روی خودش ریخت که پارچهٔ سفید طوسی شد. مردم هر کاری می‌کردند آرام شود نمی‌شد. بقیه برای دلداری و همدردی با او شعار می‌دادند: "ما هم کفن می‌خواهیم ... ما هم کفن می‌خواهیم ..."
maryhzd
اغلب مهمان سرزده داشتیم. به همین دلیل، مادر عادت داشت غذا را بیشتر از خوراک خانواده درست کند. آن روز هم چند زن و مرد، که برای درمان به خرمشهر آمده بودند، رفته بودند مسجد جامع و از خادم آنجا کمک خواسته و گفته بودند غریب‌اند و می‌خواهند شب را آنجا بمانند. او نشانی خانهٔ ما را داده و گفته بود: "برید خونهٔ حسین‌قلی‌خان. در خونهٔ اونا همیشه به روی مهمون بازه." آقابزرگ خانه بود که آن‌ها رسیدند. سفره را باز کردیم. آقابزرگ مهمان‌ها را بالای سفره نشاند. مادر آفتابه و لگن آورد. من را فرستاد از توی گنجه‌های طبقهٔ بالا حوله‌های نو و تمیز بیاورم.
maryhzd
بسازین چارهٔ درد گرونم
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
سید عبدالرضا موسوی، متولد ۲۹ فروردین ۱۳۳۵، دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی جندی‌شاپور اهواز بود که ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر، به شهادت رسید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
الله اکبر، خمینی رهبر این بانگ آزادی است، کز خاوران خیزد فریاد انسان‌هاست، کز نای جان خیزد اعلام طوفان‌هاست، کز هر کران خیزد آتشفشان قهر ملت‌های در بند است حبل المتین توده‌های آرزومند است ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
با غصه گفت: "نسرین، چقدر من پوست‌کُلفتم! چرا یه ترکشی، بمبی، تیری نمی‌خوره به من بمیرم و راحت بشم؟" داشتم می‌مردم. با این حال گفتم: "تمومش کن. خواهش می‌کنم. اگه ساجده برای تو مرده، برای من زنده‌ست. فقط چند وقتی از پیش ما رفته. با سجاد و سحر فرستادمش خونهٔ مامانم. مطمئنم سال دیگه این وقتا ساجده تو بغلمه و داره شیر می‌خوره. مطمئنم." بهمن بهت‌زده نگاهم کرد. دست گذاشتم روی شکمم. گفتم: "ایشاالله! ساجی اینجاست. مطمئنم. ساجی ما رو تنها نمی‌ذاره."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
غصه گفت: "نسرین، چقدر من پوست‌کُلفتم! چرا یه ترکشی، بمبی، تیری نمی‌خوره به من بمیرم و راحت بشم؟" داشتم می‌مردم. با این حال گفتم: "تمومش کن. خواهش می‌کنم. اگه ساجده برای تو مرده، برای من زنده‌ست. فقط چند وقتی از پیش ما رفته. با سجاد و سحر فرستادمش خونهٔ مامانم. مطمئنم سال دیگه این وقتا ساجده تو بغلمه و داره شیر می‌خوره. مطمئنم." بهمن بهت‌زده نگاهم کرد. دست گذاشتم روی شکمم. گفتم: "ایشاالله! ساجی اینجاست. مطمئنم. ساجی ما رو تنها نمی‌ذاره."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فاصلهٔ ما با بقیه زیاد شد، بهمن نزدیک‌تر آمد. شانه به شانه شدیم. قدم‌هایش را کُند کرد تا از چشم زن‌عمو و عمو و بقیه پنهان شویم. بعد، با صدایی آرام گفت: "نسرین‌بانو!" اولین‌بار بود کسی مرا این‌طور خطاب می‌کرد. قلبم تند می‌کوبید؛ آن‌قدر تند که فکر می‌کردم ممکن است بهمن هم صدایش را بشنود و خجالت می‌کشیدم. گفت: "نسرین، چرا این‌قدر منو اذیت می‌کنی؟ چرا خودتو می‌زنی؟ چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ نمی‌دونی وقتی گریه می‌کنی چه حالی می‌شم! وقتی خودتو روی قبر عمو انداخته بودی داشتم می‌مردم. تو رو خدا بس کن. دیگه گریه نکن. من روی تو خیلی حساسم. وقتی گریه می‌کنی عصبی می‌شم. دست خودم نیست."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
توی اتوبوس از زن‌ها شنیدم حلقهٔ ازدواج پدرم توی گوشت انگشتش فرورفته و درنمی‌آید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فقط یک چیز هنوز برایم شیرین و جذاب بود؛ دیدن وقت و بی‌وقت بهمن، که یک‌دفعه قد کشیده و لاغر شده بود و شده بود جزء یکی از پسرهای خوش‌تیپ و خوش‌پوش آبادان. تنها چیزی که از دنیای قبل برایم مانده بود عشق پسرعموی قدبلندم بود که تا می‌دیدمش مثل قبل‌ها نفسم می‌گرفت و قلبم شروع می‌کرد به کوبیدن و دلم می‌خواست هیچ‌وقت از خانهٔ ما نرود. بهمن گاهی با فولکس قدیمی عمو همراه رؤیا و میترا و رعنا می‌آمد دنبال ما و با نغمه و سعید و حمید می‌رفتیم باشگاه اَنِکس آبادان شام می‌خوردیم یا می‌رفتیم سینما نفت فیلم می‌دیدیم و لب شط فلافل و سمبوسه می‌خوردیم. اما بهمن، که دیگر مرد شده بود، مثل سابق سربه‌سرم نمی‌گذاشت. با من سرسنگین شده بود و حرصم را درمی‌آورد. خونسردی و کم‌توجهی بهمن باعث تشدید غصه‌ها و افسردگی‌ام می‌شد.
Soleimani

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
تومان