بریدههایی از کتاب ساجی
۴٫۲
(۷۳)
"از همهٔ ارکان نماز عاشق سجدهم. سجده عشقبازی با خداست. آدم توی سجده وصل میشه به خدا."
Mozhgan
یاد بچگیهایم افتادم که همیشه موهایم را میکشید و نمیگذاشت سوار موتورش شوم. وقتی ازدواج کردیم گفت: "از بچگی دوستت داشتم." پرسیدم: "پس چرا اون همه اذیتم میکردی و موهامو میکندی؟" میخندید و میگفت: "اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی!"
گفتم: "بهمن، حتماً باز مثل بچگی داری سربهسرم میذاری. میدونم از اینکه اذیتم کنی لذت میبری. باشه قبول. من حرفی ندارم. باز اذیتم کن. میدونم دوستم داری. میدونم اگر با من نبودت هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. باز ظرف منو بشکن. باز قلب منو بشکن. حالا دیگه قلبم جای تو و بچههای توست. باشه. همهچی قبول. اما بیا و برگرد. من و بچهها دلمون برات تنگ شده؛ برای چشمای سیاه و قشنگت، برای اون شونههای قوی و پهنت، برای اون قد و بالای بلندت که هر چی میپوشیدی تو تنت مینشست."
Mozhgan
از همان روزی که از مراسم سوم شهدای سینما رکس برگشتم احساس دیگری پیدا کردم. حس میکردم بزرگتر شدهام. چشمم به دنیای دیگری باز شده بود. از همان روز با دنیای کودکی خداحافظی کردم. منی که تا دیروز حتی روسری سر نمیکردم از مادر خواستم برایم چادرمشکی بدوزد. به امام علاقهمند شدم. از خالهصدیقه میخواستم برایم اعلامیههای امام را بیاورد. گاهی با او به میتینگهایشان در آبادان میرفتم. بهمن هم انقلابی شده بود. وقتی به خانهٔ ما میآمد "یاالله ... یاالله ..." میگفت؛ یعنی حواسمان باشد و چادر بپوشیم. به تهران و قم میرفت و اعلامیه میآورد.
maryhzd
بسازین چارهٔ درد گرونم
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
چند چیز است که شادی را به خانه میآورد و مرد را به زندگی دلگرم و بچهها را سربهزیر و رام میکند. اول، آشپزخانه. همیشه باید تمیز باشد. بوی خوب از آن بیرون بیاید. دوم، جارو و تمیزی. خانهٔ کثیف لانهٔ شیطان است. سوم، خانم خانه همیشه باید تمیز باشد. وقتی حرف میزند از دهانش شادی بیرون بریزد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"به هر چیز دیگهای فکر کن به جز چیزای بد. به خدا فکر کن؛ به او که ما رو آفریده. هر چی رضای اونه همون پیش میآد. صبور باش دخترم. صبر بهترین چیزیه که میتونی از خدا بخوای. از خودش بخواه همهچیز روبهراه بشه." ب
Marziye123
زنهای فامیل کمکم، تروتمیز و با لباسهای رنگی و بابِ عروسی، از راه رسیدند. صدای آهنگهای انقلابی قطع نمیشد. در این میان سرود "بانگ آزادی" همه را به وجد میآورد.
چند تا از همکلاسیهایم را دعوت کرده بودم. آنها جوان بودند و این حرفها سرشان نمیشد. نوار رقص بندری و عربی خودشان را گذاشتند داخل ضبطصوت و رفتند وسط. آنهایی که کنار ایستاده بودند دست میزدند و کِل میکشیدند. تازه داشت مراسم شبیه عروسی میشد که صدای فریاد بهمن درآمد: "مامان ... عمه ... من چی گفتم؟ ساکت باشین. بهخدا اگه خاموشش نکنین، میرم!"
maryhzd
بسازین چارهٔ درد گرونم
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
اغلب مهمان سرزده داشتیم. به همین دلیل، مادر عادت داشت غذا را بیشتر از خوراک خانواده درست کند. آن روز هم چند زن و مرد، که برای درمان به خرمشهر آمده بودند، رفته بودند مسجد جامع و از خادم آنجا کمک خواسته و گفته بودند غریباند و میخواهند شب را آنجا بمانند. او نشانی خانهٔ ما را داده و گفته بود: "برید خونهٔ حسینقلیخان. در خونهٔ اونا همیشه به روی مهمون بازه."
آقابزرگ خانه بود که آنها رسیدند. سفره را باز کردیم. آقابزرگ مهمانها را بالای سفره نشاند. مادر آفتابه و لگن آورد. من را فرستاد از توی گنجههای طبقهٔ بالا حولههای نو و تمیز بیاورم.
maryhzd
بلدوزرها در حال گودبرداری و آماده کردن گودالهای بزرگ بودند. از بقیه شنیدم دستها و پاها و اعضای بدنهایی را که توی سینما جا مانده و معلوم نیست مال چه کسانی است، یکجا، در آن گودالها میریزند. با شنیدن این خبرها حالمان بد میشد. مردی پارچهٔ سفیدی را به خودش پیچیده و در خاک افتاده بود. خودش را میزد و خاکها را روی سرش میریخت و میگفت: "مردم، مو یو همینجا خاک کنین. خون مو که اَ خون زن و بچهها و خواهرها و برادرها و مادرم رنگینتر نیس. نمیخوام بعدِ اونا تو ایی جهنم بمونم. آخه زندگی برام چه ارزشی داره!" آنقدر خاک روی خودش ریخت که پارچهٔ سفید طوسی شد. مردم هر کاری میکردند آرام شود نمیشد. بقیه برای دلداری و همدردی با او شعار میدادند: "ما هم کفن میخواهیم ... ما هم کفن میخواهیم ..."
maryhzd
فریاد میزدم: "لعنت به این جنگ! لعنت به صدام! من زندگیمو میخوام. من آرامش میخوام. من نمیخوام از شوهرم دور باشم. من میخوام سایهٔ پدر بالای سر بچههام باشه." بهمن جلو آمد. دستهایم را گرفت و بوسید. گفت: "نسرین جان، خرمشهر هم بچهٔ ماست؛ دخترمون ... خواهرمون ... نمیتونیم ولش کنیم." دستهایم خیس اشک شده بود. بهمن دستهایم را گذاشت روی فرش و پیشانیاش را گذاشت روی دستهایم.
saqqa
اسم بچه را بهمن گذاشت سجاد. میگفت: "از همهٔ ارکان نماز عاشق سجدهم. سجده عشقبازی با خداست. آدم توی سجده وصل میشه به خدا." راست میگفت. سجدههای نماز بهمن طولانی بود و خیلی وقتها توی سجده گریه میکرد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
با صدای خنده و شوق و ذوق سجاد بیدار شدم. با سهچرخه آمده بود بالای سرم. میگفت: "مامان ... نگاه کن نینی چی برام خریده!" کار بهمن بود. صبح زود رفته بود خیابان نادری. آنقدر ایستاده بود تا مغازهها باز شده بودند. سهچرخهٔ قشنگی بود. سبد سفید فلزی جلوی فرمانش پر از شکلات و پتیبور و ویفر بود. بهمن یک کولهٔ صورتی، که عکس شخصیتهای مدرسهٔ موشها رویش چاپ شده بود، هم برایش خریده و گذاشته بود توی سبد. یک خرس پوستی هم خریده و نشانده بود روی صندلی و آن را با مفتول محکم بسته بود. لبخندی زدم و گفتم: "از نینی تشکر کردی؟" سجاد خم شد و صورت نینی را بوسید و گفت: "مرسی نینی."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بیا ای خویش و قوم کسونم
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
فقط یک چیز هنوز برایم شیرین و جذاب بود؛ دیدن وقت و بیوقت بهمن، که یکدفعه قد کشیده و لاغر شده بود و شده بود جزء یکی از پسرهای خوشتیپ و خوشپوش آبادان. تنها چیزی که از دنیای قبل برایم مانده بود عشق پسرعموی قدبلندم بود که تا میدیدمش مثل قبلها نفسم میگرفت و قلبم شروع میکرد به کوبیدن و دلم میخواست هیچوقت از خانهٔ ما نرود. بهمن گاهی با فولکس قدیمی عمو همراه رؤیا و میترا و رعنا میآمد دنبال ما و با نغمه و سعید و حمید میرفتیم باشگاه اَنِکس آبادان شام میخوردیم یا میرفتیم سینما نفت فیلم میدیدیم و لب شط فلافل و سمبوسه میخوردیم. اما بهمن، که دیگر مرد شده بود، مثل سابق سربهسرم نمیگذاشت. با من سرسنگین شده بود و حرصم را درمیآورد. خونسردی و کمتوجهی بهمن باعث تشدید غصهها و افسردگیام میشد.
Soleimani
توی اتوبوس از زنها شنیدم حلقهٔ ازدواج پدرم توی گوشت انگشتش فرورفته و درنمیآید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فاصلهٔ ما با بقیه زیاد شد، بهمن نزدیکتر آمد. شانه به شانه شدیم. قدمهایش را کُند کرد تا از چشم زنعمو و عمو و بقیه پنهان شویم. بعد، با صدایی آرام گفت: "نسرینبانو!" اولینبار بود کسی مرا اینطور خطاب میکرد. قلبم تند میکوبید؛ آنقدر تند که فکر میکردم ممکن است بهمن هم صدایش را بشنود و خجالت میکشیدم. گفت: "نسرین، چرا اینقدر منو اذیت میکنی؟ چرا خودتو میزنی؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟ نمیدونی وقتی گریه میکنی چه حالی میشم! وقتی خودتو روی قبر عمو انداخته بودی داشتم میمردم. تو رو خدا بس کن. دیگه گریه نکن. من روی تو خیلی حساسم. وقتی گریه میکنی عصبی میشم. دست خودم نیست."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
غصه گفت: "نسرین، چقدر من پوستکُلفتم! چرا یه ترکشی، بمبی، تیری نمیخوره به من بمیرم و راحت بشم؟" داشتم میمردم. با این حال گفتم: "تمومش کن. خواهش میکنم. اگه ساجده برای تو مرده، برای من زندهست. فقط چند وقتی از پیش ما رفته. با سجاد و سحر فرستادمش خونهٔ مامانم. مطمئنم سال دیگه این وقتا ساجده تو بغلمه و داره شیر میخوره. مطمئنم." بهمن بهتزده نگاهم کرد. دست گذاشتم روی شکمم. گفتم: "ایشاالله! ساجی اینجاست. مطمئنم. ساجی ما رو تنها نمیذاره."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
با غصه گفت: "نسرین، چقدر من پوستکُلفتم! چرا یه ترکشی، بمبی، تیری نمیخوره به من بمیرم و راحت بشم؟" داشتم میمردم. با این حال گفتم: "تمومش کن. خواهش میکنم. اگه ساجده برای تو مرده، برای من زندهست. فقط چند وقتی از پیش ما رفته. با سجاد و سحر فرستادمش خونهٔ مامانم. مطمئنم سال دیگه این وقتا ساجده تو بغلمه و داره شیر میخوره. مطمئنم." بهمن بهتزده نگاهم کرد. دست گذاشتم روی شکمم. گفتم: "ایشاالله! ساجی اینجاست. مطمئنم. ساجی ما رو تنها نمیذاره."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بهمن داشت از خاک گور راضیه میریخت روی سر آقای رضایی. میگفت: "خاک سرده. مهر راضیه رو از دلتون بیرون میریزه." آقای رضایی با گریه و حرص خاکها را روی سرش میریخت و میگفت: "یعنی مهر ساجی از دلتون دراومده." با گریه گفتم: "نه ... نه ... نه به خدا ... درنیومده ... درنمیآد." بهمن هم حرف مرا که شنید خودش را انداخت روی قبر ساجده و گفت: "نه ... نه ... نه ساجی ... به خدا مهرت از دلم درنمیآد. من از تو سیر نشدم. نینی بابا ... دختراهوازی بابا ..."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
الله اکبر، خمینی رهبر
این بانگ آزادی است، کز خاوران خیزد
فریاد انسانهاست، کز نای جان خیزد
اعلام طوفانهاست، کز هر کران خیزد
آتشفشان قهر ملتهای در بند است
حبل المتین تودههای آرزومند است ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
سید عبدالرضا موسوی، متولد ۲۹ فروردین ۱۳۳۵، دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی جندیشاپور اهواز بود که ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر، به شهادت رسید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
تا آن روز مرگ کسی را ندیده بودم. اولینبار بود به جنتآباد میرفتم. آن روز به نظرم همهجا سیاه و تاریک بود. از قبرستان بدم میآمد. تنها صدایی که میشنیدم صدای جیغ و گریه و مویه و ناله بود. نمیتوانستم تصور کنم چطور میشود پدر به آن مهربانی، پدر به آن خوشتیپی را بشود گذاشت توی گودال تنگ و تاریک قبر و بیلبیل خاک رویش ریخت. نمیدانم از ترس بود یا چیز دیگر که بدنم میلرزید. درک این حادثه برایم سخت بود. آن روز همهٔ شادیها و شیطنتها و بازیگوشیهایم کنار قبر پدر مدفون شد. فکر کردم تا دنیا دنیاست نه دیگر بازی خواهم کرد، نه خواهم دوید، نه سرخوشانه خواهم خندید.
Soleimani
حالا که نیست حفرهای بزرگ در زندگیام ایجاد شده و هر روز گشادتر و تاریکتر میشود؛ حفرهٔ دلتنگی، حفرهای که عشق مادرم ته آن افتاده است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ایمان دارم او قصهنویس این زندگی است و قصهٔ زندگی من و مادرم را با این همه حادثه طوری به هم بافته که هیچ قصهپردازی توان نوشتنش را ندارد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"سکینه جان، دختر قشنگم، تو امید و آرزوی من هستی. اگر مُردم، ناامید نشو. من به دیدار خواهرهایت به بهشت میروم. خوشحال باش و با شادی به زندگیات ادامه بده!" بعد او را به سینهٔ خود میفشارد و میبوسد و میگوید: "عزیزم، نور چشمم، همهٔ کسم، مراقب خودت باش. تو دختر قوی و شجاعی هستی. باید زنده بمانی و مواظب پدرت باشی. مقاوم باش و پدرت را پیدا کن. وقتی او را دیدی، سلام مرا به او برسان و بگو که دوستش داشتم و چشمبهراه آمدنش بودم. امیدوارم زندگی شادی کنار هم داشته باشید؛ همانطور که من کنار خواهرهایت شاد خواهم بود."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
کاسه را در حبانه فروکردم و آبش را سرکشیدم. چه آب گوارایی! مثل آب چشمه و قنات خنک بود. یکدفعه صدای حمید درآمد:
ــ آی نَنین با کاسه آب مُقُلی. بذار به ساغل بِگُم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بعدازظهرها، که همه میخوابیدند، بهمن یک مشت آتوآشغال و چوب ریز برمیداشت و میرفت بالای سر رعنا و دور از چشم بقیه و با حوصله آنها را فرومیکرد لابهلای موهای او. گاهی من بیدار بودم و او را نگاه میکردم. میگفت: "صدات درنیاد! هر چی میگم بگو چشم." میگفتم: "میگم. به رعنا میگم." میگفت: "اگه بگی، میکشمت. بگو چَشم زشتو." میدانستم اگر به حرفش گوش ندهم، تلافی میکند؛ یا موهایم را میکشید یا میانداختم توی آب یا مجبورم میکرد توی آفتاب داغ تابستان پابرهنه و یکپایی روی آسفالت راه بروم. وقتی اخم میکرد و جدّی میشد، از او میترسیدم. رعنا که بیدار میشد، چوبها همانطور لای موهای مجعدش میماند. حتی راه که میرفت آتوآشغالها نمیافتادند. بهمن پشت سرش راه میافتاد و غشغش میخندید و میگفت: "بع ... بع ..."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
شامه شامه نمیشامه خار تو پامه نمیشامه
وُلک درش بیار نمیشامه
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مُو از چوب خِرُم تنبک میسازُم
خودُم مطرب میشُم به خرُم مینازُم
همه دست میزدیم و میخواندیم:
خر مو دو سه روزه یونجه نخورده
خر مو پس چرا نمرده
علیرضا ادامه میداد:
مو از پای خِرُم هاون میسازُم
خودُم مسگر میشُم به خرُم مینازُم
همه دست میزدیم و میخواندیم:
خر مو دو سه روزه یونجه نخورده
خر مو پس چرا نمرده
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰۵۰%
تومان