کتاب غذای جان برای نوجوانان
معرفی کتاب غذای جان برای نوجوانان
کتاب غذای روح برای نوجوانان نوشته جک کانفیلد و مارک ویکتور هانسن است که با ترجمه مهدی افشار و مقدمه دکتر علیرضا شیری منتشر شده است. این کتاب که با نام سوپ جوجه برای روح شناخته میشود زندگی شما را تغییر میدهد.
درباره کتاب غذای جان برای نوجوانان
این کتاب به درد همه میخورد، انسانهایی که فشار زندگی، خیانت، از دست دادن سلامت، بهم ریختن اوضاع اقتصادی و سیاسی موجب میشود از بهشت امنیت خود به بیرون پرتاب شوند و لازم دارند سفری را در درون خود آغاز کنند که مرزهای جدید روحشان را مشخص کنند.
کتاب غذای جان برای نوجوانان (سوپ جوجه برای روح) یکصد شرح حال خواندنی از بازماندگان سختیهای زندگی است و با خواندنش، مرزهای روح خویش را وسیع خواهید کرد.
این دفتر شامل بهترین قصهها و اشعار در باب چالشها و کشمکشهای سخت و دشواری است که نوجوانان با آن مواجه بودهاند. نویسنده در این کتاب داستانهایی را برگزیدهاند که توسط جوانانی چون شما نوشته شده، امید است آنها الهامبخش و یاری دهنده باشند و شما خود آنان را با خانواده و دوستان در میان گذارید.
خواندن کتاب غذای جان برای نوجوانان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به یک زندگی شاد پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب غذای جان برای نوجوانان
به هنگام عبور از مزرعهٔ ساکت و آرام در صبحی شبنم نشسته، اسبی سرکش را میبینی، آرام آرام به او نزدیک میشوی و با احساسی از نشاط میبینی از تو نمیگریزد. سر فرود میآورد تا نوازشش کنی و سپس با حرکتهای پوزهاش تو را میخواند تا بر پشتش بنشینی. بر پشتش مینشینی، موها و یالش در بادی که از پس تو وزان است، موج برمیدارد، آوایی میشنوی بسیار آرام، نمیتوانی بگویی چه آوایی است، اما آن آوا رساتر و رساتر میشود.
و به ناگاه از خوابی آرامشبخش با صدای مادرت که فریاد میکشد : «بجنب! دیر شد!» از خواب بیدار میشوی، رد خواب را از چشم برمیگیری و غلتی میزنی تا به ساعت نگاهی افکنی. ساعت هفت صبح است وقت ترک خانه برای رفتن به آزمایشگاه جهت آزمایشهای پزشکی است، حوصلهاش را نداری نوعی کشمکش است، اما سرانجام خود را وامیداری تا از بستر بیرون آیی. نالههایی از سر ناز سر میدهی: «من هنوز واقعآ بیدار نشدهام.» خودت را تا حمام میکشی. این دیگر یک رسم آیینی شده، بیآنکه دربارهاش بیندیشی، لباسها را از تن درمیآوری، شیر دوش را باز میکنی، تن را به آب میسپاری، از زیر دوش بیرون میآیی و تن را خشک میکنی و در تمام این لحظه آرزو میکنی هنوز خواب بودی. راحتترین لباسهایت را پیدا میکنی و بیخیال میپوشی، فقط قرار است به بیمارستان بروی، پس کی اهمیت میدهد چه بپوشی.
از هال طبقه پایین میشنوی که کسی میگوید: «اگر همین حالا راه نیفتیم، دیرمان میشود. در هال که راه میافتی متوجه میشوی معدهات به غار و غور افتاده و به یاد میآوری باید چیزی بخوری. با خودت فکر میکنی بهتر است به مامان بگویی یک جایی توقف کند. چه حیف.
حالا در اتومبیل نشستهای به صندلی تکیه دادهای و پلکها را جمع کردهای تا نور آفتاب چشمت را نیازارد. صبحانه را گرفتهای و بعد از خوردن کمی جان گرفتهای. چهل و پنج دقیقه بعد به درمانگاه بیمارستان میرسی. پیدا کردن پارک خودش مصیبتی است. به همین علت قرار میشود مادر تو را در برابر ورودی بیمارستان پیاده کند. تو در حال و هوایی نیستی که با بانوان کلاه آبی سر محل پارک جروبحث کنی.
به محض اینکه وارد درمانگاه میشوی، اولین چیزی که توجهات را به خود میخواند، بوی درمانگاه است: دکترها، دستکشهای پلاستیکی، بطریهای آب نمک و افشانه ضدعفونی.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبیه داستانهای کوتاه و انگیزه دهنده بخصوص برای دوره هایی که حوصله خوندن کتابهای سنگین رو ندارید