کتاب پسر
معرفی کتاب پسر
کتاب پسر اثری از کاترین گیلبرت مرداک است که با ترجمه گروه مترجمین زائر زبان انتشارات سیراف منتشر شده است. این داستان درباره پسرکی است که در قرن سیزدهم در اروپا، زمان فراگیری طاعون زندگی میکند و سفری را به سرزمین شناخت آغاز میکند.
کاترین گیلبرت مرداک برای نوشتن این کتاب جذاب، جایزه نیوبری را از آن خود کرد.
درباره کتاب پسر
پسر، درست مانند شازده کوچولوی اگزوپری، مانند سانتیاگوی کیمیاگر و مانند ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، راهی سرزمین شناخت شده است. او که در قرن سیزدهم در اروپا زندگی میکند، در فضای طاعون زده و غمناک اروپا، سفرش را آغاز میکند. سفری که زندگی او را از این رو به آن رو میکند و او را با زائری عجیب و غریب همراه میکند. آنها رازهایی شگفتانگیز را برملا میکنند و ماجراهایی باورنکردنی را پشت سر میگذارند.
مترجمان، درباره انتخاب کتاب پسر برای ترجمه اینطور گفتهاند: «نویسنده کتاب، کاترین مرداک گیلبرت، یکی از مطرحترین نویسندگان حوزه نوجوانان است و موفق به دریافت جایزه نیوبری برای این کتاب شده اما چیزی که کتاب را متمایز میکند این است که داستان کتاب درست در شرایطی اتفاق میافتاد که ما درحال تجربهاش هستیم. کرونای قرن بیست و یک چیزی از طاعون قرن سیزده اروپا کم ندارد و پسر داستان ما در بستر همان فضای بیمار و غمگین، سفرش را شروع میکند و زائر سرزمین شناخت میشود.»
کتاب پسر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب پسر، کتابی است برای تمام نوجوانان. با اینحال داستانش آنقدر لذتبخش و متفاوت است که هرکسی از خواندش، غرق در لذت میشود. چه بزرگ باشد و چه کوچک.
بخشی از کتاب پسر
آرزو کردم کاش میتوانستم نزدیک او بنشینم از بسکه زمین سرد بود، و تاریکی ترسناک، اما ترسیدم نزدیک شوم. فکر کردم بقچهای را که به پشتم بسته شده بود بردارم اما جرئت اجازهگرفتن نداشتم و در حقیقت، این بقچه من را گرم کرده بود که خودش مایهٔ آسایش بود. دعاهایم را خواندم؛ برای سِر ژاک بیچاره که عقلش را با لگد اسب از دست داده بود و برای روح بانویم و سه کودک شیرینش، و برای پدر پتروس که خدا پیش از طاعون او را گرفت. دعا کردم که آکس فراموش کند که به او زباندرازی کردهام. دعا کردم گرگها من را پیدا نکنند. اما برای آشپز دعا نکردم. برای او در قدمگاه سنپیتر دعا خواهم کرد.
خودم را توی لباسهای پشمیام مچاله کردم و کلاهم را تا نزدیکی گردنم پایین کشیدم. آتش بهسختی زبانه میکشید، اما همچنان دستانم را به طرف گرمایش نگه داشته بودم.
سکاندس سرگرم کتابی شد. یک کتاب. کتابی کوچک که حسابی چرک و زهواردررفته بود. لبههایش طوری سیاه بود که انگار سوزانده شده بود. کتاب بوی ترشیدگی عجیبی میداد.
«شما میتونی بخونی ارباب؟»
«آه... بله. بهخاطر شغلم باید بتونم بخونم.»
«حرفهٔ زیارت؟»
بلند خندید. «یه زمانی وکیل بودم.»
چیزی نگفتم چون خیلی از دیدن کسی که میتوانست بخواند هیجانزده بودم؛ کاری که حتی پدر پتروس نمیتوانست انجام دهد. من نیز حروف را بلد نبودم.
«حقوق خوندم. میدونی حقوق چیه؟ به آدمها مشاوره میدادم.» به آتش خیره شد. «آدمهای خیلی قدرتمند.»
«و حالا میری زیارت.» احساس کردم که بهتر است چیزی بگویم.
«آه، آره. دنبال چیزی هستم پسر. جستوجوی هفت تا چیز. هفت عتیقهٔ مقدس که به اندازهٔ هرچیز دیگهای روی زمین ارزشمندن. هفت عتیقهٔ مقدس که من رو نجات میده.» کتاب را طوری نگه داشت که بتوانم یک صفحه نوشته را ببینم. از بَر خواند: «دنده، دندان، شَست دست، ساق پا، خاکستر، جمجمه، مقبره.»
با خودم زمزمه کردم: «دنده، دندان، شَست دست، ساق پا، خاکستر، جمجمه، خانه.» چقدر این کلمات عالی به نظر میرسیدند. مثل یک دعا.
«دندان مأموریت بعدی منه که خیلی هم چالشبرانگیزه. اما حالا که پسری دارم که میتونه از همهجا بالا بره، خوشبینترم.» کتاب را در ردایش گذاشت. «اولین مأموریت رو انجام دادم. داستان پیتر رو میدونی پسر؟»
«داستان سنپیتر؟» در واقع از پدر پتروس شنیده بودم. «پیتر یک ماهیگیر ساده بود اما اولین پاپ رم شد و حالا نگهبان دروازههای بهشته.»
زائر با سر تأیید کرد. «تو خیلی خوب آموزش دیدهای. از اون بقچه مراقبت کن پسر. ازش طوری مراقبت کن که انگار جونته. چون توی اون بقچه یکی از دندههای سنپیتره.»
حجم
۹۹۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه
حجم
۹۹۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه
نظرات کاربران
ایده ی جدیدی بود برای من