کتاب رضا ریزه
معرفی کتاب رضا ریزه
رضا ریزه داستانی نوشته شمیلا شهرابی برای نوجوانان است. این اثر داستانی کوتاه از دفاع مقدس است که بیانگر شجاعت و فداکاری جوانی است که خود به روی مین میرود و شهید میشود که بقیه رزمندگان و دوستش به سلامت عبور کنند.
خواندن کتاب رضا ریزه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به ادبیات داستانی به ویزه دوست داران داستانهای دفاع مقدس
بخشی از کتاب رضا ریزه
نیمه های شب بود!
صدای زمزمه و نجوایی از پشتِ سنگرها به گوشش می رسید.
کمی بیشتر تمرکز کرد، صدا برایش آشنا بود!
علی بود، هم سنگریش، چنان با سوز، از خداوند، شهادت می خواست که ته دلش لرزید.
دوباره سر روی بالشت گذاشت و خود را بخواب زد.
خورشید داشت از پشت کوه بیرون می آمد که علی به سنگر برگشت و در جایش دراز کشید.
حدود ساعت هشت بود که «رضا ریزه» سرش را در سنگر کرد وگفت: «فرمانده می گوید، همه جمع شوید پشت سنگر!»
علی بلند شد، لباسش را مرتب کرد و ته ذهن ش حرکاتِ «رضا ریزه» را بررسی می کرد و لبخندی کُنج لبش نشسته بود.
سجاد رو به علی کرد و گفت:«ها، چیه علی! می خندی؟!»
سری تکان داد و گفت:«داشتم به رضا فکر می کردم. تا به حال به رفتارش دقت کردی؟! یک سبکبالی و شادی غیر قابل وصفی دارد. چهره اش شبیه پرنده ی هُما می ماند. انگار هاله ای از نور دورش می چرخد!.»
صحبت هایشان که به اینجا رسید، وسط گودال پشتِ سنگرِ سید محمود، فرمانده گروهان بودند.
«رضا ریزه» با پارچ شربت آمد و درحالی که به هرکس، یک لیوان شربت می داد، با خنده می گفت: «بخورید بخورید، شربت شهادت است!»
در پارچ، مقداری شربت مانده بود، علی به رضا گفت: «این را هم خودت بخور!»
رضا با لبخند همیشگی، سری تکان داد و جواب داد: «شربتِ شهادت، مالِ خوبان است، من کجا و شهادت کجا؟»
سجاد، دست روی شانه ی رضا گذاشت و باتوجه به زمزمه های دیشب علی، با چشمکی ریز، گفت: «علی آقا زودتر از ما امضای شهادت را گرفته، اما رضا جان، تو که سرور همه ی خوبانی.»
سید محمود، جلوی همه قرار گرفت و با یک آیه از قرآن، صحبتش را شروع کرد. سید از اهمیت این عملیات و اثرات آن، بر پیروزی های بعدی گفت و نقشه ها و مسیر را توضیح داد.
قرار بود همان شب، ساعت ده، عملیات را شروع کنند. بعد از سخنرانی فرمانده، هر کسی به سمت سنگر رفت و مشغول انجام کاری شد.
سجاد و علی و پدرام در سنگر نشسته بودند و حرف میزدند که رضا با خوشحالی، سلامی گفت و وارد سنگر شد: «آقا پدرام، نامه داری... خوش خبری باشد.»
پدرام به آدرس روی پاکت نگاه کرد و شرمی محسوس، زیر پوستش دوید و با صورتی سرخ، رو به همسنگری¬هایش کرد و رخصت خواست تا در خلوت، نامه اش را بخواند و از سنگر بیرون آمد و کنار تپه ای نشست.
از شوق نوشته های نامه، سر از پا نمیشناخت. چند بار نامه را خواند.
با شوق، به سمتِ سنگر بر می گشت که سجاد و علی را دید. برای دریافتِ سهمیه ی غذای شان به چادرِ کناری میرفتند، خوشحالی از چشمان پدرام پیدا بود.
سجاد، با نگاه به چشمان پدرام که قطره اشکی رقصان، میان مردمکش می درخشید، با اشاره ی ابرو پرسید: «چه خبر؟!»
هر سه به چادر غذا رسیده بودند. تقریباً جلوی رضا، پدارم با خوشحالی گفت: «نامه از دختری بود که گویا پریشب، خانواده ام به خانه ی ایشان رفته اند و نشان بردند. من الان نامزد دارم!»
میان خنده و شوخی همه، «رضا ریزه» شروع کرد به حرکتی هیجانی انجام دادن و دست کرد از کوله پشتی¬اش آبنبات درآورد و بین همرزمانشان تقسیم کرد.
هرچه ساعت به غروب نزدیک تر می شد، غربتی بیشتر روی سنگرها سایه می انداخت!
سجاد، گوشه ای سجاده پهن کرده و نماز می خواند. علی، کوله پشتیش را مرتب می کرد و پدرام هم جلوی سنگر نشسته و آسمان غروب را نگاه می کرد.
ساعت هشت شب! همه دور هم جمع شدند، زیارت عاشورا خواندند. همدیگرا در آغوش کشیده و حلالیت خواستند و منتظر دستور شروع عملیات بودند که با اشاره ی دستِ حاجی، «الله اکبر گویان» پیش رفتند.
حجم
۸٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۴ صفحه
حجم
۸٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۴ صفحه